سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه


عشق شیرین

مهدی زرتشت/ آلماتی 30 اکتبر


به­هنگام وزیدن بادهای گرم و گوارای بهار از پشت برکه­های سوکه، پیچک­های جلو پنجره شورمندانه می­رقصیدند. این باد، گویی کیمیای زندگانی بود که از ناب­ترین رمق بهار جهیده بود. همین­گونه وقتی پرتو مشعشع خورشید از لای شاخ­های باغ پدر بزرگ روی درخت پیچک می­تابید، شگوفه­ها به حکم غریزه شان سر در میان برگ پنهان می­کردند و تقریباً در طول روز، دیگر در خفا بودند. اما شیرین تنها از همین لحظه کوتاه برای خودش زندگی ساخته بود که به ندرت اسمی روی آن می­گذاشت: مثلاً سرسپردگی، دلدادگی، عشق و جنون. زیرا وقتی خش خش برگ­ها لای سقف چوبی کلبه می­تابید، شیرین چنان سر از پا گم می­کرد که در همان لحظه چونان مرغ سرکش، از آشیانه­اش می پرید و خودش را بر بستر سبز و رنگینی رها می­کرد که گویی از هر نقطه­اش، عطری به فراخنای یک عالم، متصاعد می­گردید. از این­رو، هر روز وقتی پدر دو شاخه گل به رنگ ارغوانی را روی زلفان دخترش می­دید، با کنایه می­گفت، مادرت هنوز هم برایم عشق روزهای آشنایی است. و مادر، که انگار حسرت روزگار جوانی­اش از این همه شور عاشقانه شیرین به جوش می­آمد، اندکی گم می­شد و بعد در حالی که گیس­های دروغنیش را روی شانه­هایش تا می­کرد، با دامن آهار زده بر می­گشت و برای یک لحظه کوتاه، جلو چشمان پدر می­رقصید. کسی نمی­دانست در ذهن او چه می­گذرد جز اینکه حدس بزند نگاه­های اعتراض آمیز او، تنها پاسخ آشکار به کنایه­های پدر بود که با لبخند طعنه آمیزی، هربار پس از بوسه­های مکرری که در یک روز هفته اتفاق می­افتاد، حسرت روزگار جوانی را در دل دردانه­اش زنده می­کند. البته در پشت این بازی کودکانه، شاید مسأله دیگری نیز نهفته بود. زیرا همین­که دیده می­شد با گذشت هر روز، موهای سر پدر رنگ سیاهش را به خاکستری می­داد، انگار تنها خاطرات و شوخی­های بی­مآل و بی ذوق و علاقه­ای بود که کوته بودن شادی را در زندگانی آنها، تحمل پذیر می­کرد. اساساً این احساس، التهاب زندگانی بود. التهابی چندان ناخوشایند که تنها لحظه­های سخت و دشوار مواجهه با آن را، از طریق ادای یک شوخی کودکانه، تلافی می­کرد و به جای تمام آن همه ناامیدی­هایی که از پیری عاید حالش شده بود، خنده می­کاشت. در حالی که مادر، با ذهن حساس و همین­طور حسادت زنانه­اش، انگار با گذشت هر روز نسبت به عشق پدر حریص تر شده می­رفت.
شیرین تقریباً در خفا آنها را می­دید که در آغوش هم، ساعت­ها خاموش و بی­صدا می­مانند. و دیده بود که چگونه بوسه­های حریصانه پدر با کرشمه­های مادر، خاطرات جانکاه روزگار جوانی آنها را زنده می­کرد. در آن هنگام انگار کلام از زبان آنها رخت بربسته بود. تنها حرکات ساده لوحانه­ی آنها بود که شورعشق را در وجود هردو، زنده تر از هر زمان تصویر می­کرد.
اما مادر هرروز با نگاه­های تیز و اکثراً نقادش، تمام ادا و اتوار شیرین را ورانداز می­کرد. گویی برجستگی پستان­های دخترش، سرخی لب­ها و گونه­هایش که با گل پیچک، هر صبح به­خود رنگ تازه می­گرفت، گیس­های خرمالویی که اکثر وقت­ها با چند شاخه گل تلخک آراسته می­شد و با آن یک پیراهن خامک شده­ی آبی در تنش، سیمای تازه­ای را در وجود او تماشا می­کرد. بدتر از همه، زمانی که پری با همان چشمان آبی نقاد، جلو چشم مادر ظاهر می­شد و اولین جمله­ی را که بر زبان داشت، خبر از تغییر سیمای شیرین بود.
او زنی بود که تقریباً به تمام مسائل زندگی توجه خاص داشت. از این­که ذهنش بیشتر وقت­ها درگیر شیرین بود، نشان آشکار حسادت خفته او در برابر آن همه زیبایی بود که به گفته ابراهیم شب­گرد، خدا یک سال مکمل روی ساختش بی­وقفه کار کرده بود. زیرا به برحسب طبیعتی که داشت، او نمی­توانست بر زیبایی شیرین در مقابل دختری که روز تولدش با این دختر زیبا یکی و در یک لحظه صورت گرفته بود، متواضعانه نگاه کند. در حالی که نگاه مادر شیرین به گل­افروز آن قدر سخاوتمندانه بود که هر از گاهی، وقتی گذر آن دوشیزه منزوی با اندام باریک استخوانی بر مزرعه آنها می­افتاد، مادر می­رفت و یک دسته گل بنفشه که گویی در هر لحظه در دستش آماده بود، را روی گیس­های صاف او می­گذاشت و با خرسندی تمام پیشوانی او را می­بوسید. زیرا به رغم حسادت­های آشکار پری، اما مادر به همان اندازه که دخترش را دوست داشت، گل­افروز را نیز دوست داشت. در ارتباط به چنین مسأله­ای، حتا پدر نیز با لبخند شکاکانه­ای که بر لب داشت، گاهی تعجب می­کرد و تقریباً با اکراه این عمل او را تأیید می­کرد. دلیل این کار، شاید علاقه مفرط پدر به دخترش و همین­طور به دردانه­اش بود که با کینه توزی­ها و حسادت­های آشکار پری، جذر­و­مد آشکاری می­گرفت. گویی او در آن لحظه چونان دریایی، طوفانی می­شد. زیرا او نمی­توانست به یک جفت چشمان نقاد و حسادت­جوی پری نگاه کند که همیشه بدون هیچ ندامتی، حسادت بی­موردش را جلو پدر بطور آشکارا ابراز کند. هرچند که شاید او خود متوجه سکوت پدر شیرین بود و این را هم می­دانست که بر طبق تعریف جمیله یعنی مادر شیرین، از رفتار و عادات زناشویی شوهرش، او در مقابل نگاه­ها و اعمال اعتراض آمیز و غیر صداقتمندانه دیگران، فقط سکوت می­کند بدون اینکه اعتراضی نماید یا هم پیشانی­اش را ترش کند.
در یک روز بهاری که سراسر دهکده در صدای قلقله قناری­ها و مرغان سرمست و رسیده از عالم مهاجرت زمستانی، در غوغای غریبی فرو رفته بود، پری چونان یک روح در یک لحظه جلو چشمان پدر ظاهر شد. پدر از اینکه حظور ناگهانی او را احساس نکرده بود، از حضور نابهنگام او تقریباً تکان سختی خورد و به سختی خودش را استوار نگه­داشت. در حالی که نوک چانه­اش را می­خارید، سعی داشت عصبیت خفته در پشت چشمانش را از او مخفی کند. برای همین، چندین بار مساحت یک کورد عدس تازه روییده که با چند رج نهال آفتابگردان زینت یافته بود را بطور یکنواخت پیمود. از اینکه بنا به خصوصیت منحصرش، دلیل این حضور بی­ربط و پیش­بینی شده را فقط با سکوت پاسخ داده باشد، حتا نیم کلمه­ای بر زبان نیاورد. اما این سکوت دوامدار، بیشتر از او، انگار به وجدان پری اثر انداخت. زیرا او به رغم مسائلی که تا اکنون از سر گذرانده بود، می­توانست درک کند، حضور یکنواخت و همیشگی او، همیشه مایه اندوه و نارضایتی پدر شیرین بوده است. زیرا او خود می­دانست همین لحظه نیز پدر شیرین حدس برده است خبری این خانم دست و پا چلفتی و زیادی فضول، برای او یک مژدگانی دارد: شیرین است عاشقی گرفته.
از این­رو، چند قدمی را دور شد. در میان باغ گم شد. با خودش فکر کرد چرا می­خواهد فضولی کند. آخر دلیلش این بود که عشق برای او هنوز یک قضیه ناشناخته و سزاوار گناه بود یا اینکه نه، این مسأله بازهم ریشه در همان حسادت­های زنانه­اش داشت که بیشتر از دیگران، حتا یک عمر او را رنج داده بود. اما گویی گره این همه بدی، حتا با استدلال­های همه جانبه­اش نیز باز نمی­شد. گویی مسأله آنقدر گنگ و بی­دلیل بود که او فقط به پیروی از غریزه­اش، مثل یک گربه­ی بو کش و فضول، به هر کجا سر می­زد و سعی در دخالت کردن همه چیز را داشت. از این رو، با اینکه همیشه احساس ندامت می­کرد و اینکه این فضولی چه اندازه بیشتر از همه خودش را جلو چشم پدر شیرین خرد و نفرت زده می­کند، اما گویی یک نیروی ناپیدا و ناشناخته اهریمنی بود که او را آنقدر نگران مسائل می­کرد. به اعتقاد خودش، در درون او شیطان خانه کرده بود. قدرت او، منحصر به اراده­ای بود که با دخالت این شیطان درونی از خفا بیرون می­پرید. به این خاطر، این بار انگار وزن سنگینی را روی تنش احساس کرد. گویی شیطان درونش آنقدر وسوسه­اش کرده بود که به یکباره مثل یک گوسفند هراسان جلو پدر شیرین نمایان شد. بی­هیچ مقدمه­ای، گفت:
-          همه می­دانند که شیرین عاشقی گرفته
اما سکوت آن پیرمرد شصت ساله، این بار آنقدر سنگین بود که پری احساس کرد جواب او این بار چیزی جز یک لبخند تمسخر آمیزی نخواهد بود. آن وقت، این بار مگر اینکه خودش را در آب رودخانه غرق کند. او تقریباً درست فکر کرده بود. پیرمرد شصت ساله صورتش را طرف او برگردانده بود. با قدم­های متین، صبورمندانه علف­های هرزه کورد را با نوک انگشتانش چید. در همین حال، صدایی از ته باغ سکوت را شکست. اما نه، شفافیت صدا و زنگار خوشایند آن در کنار جک جک چند تا گنجشک پر قیل­و­قال روی شاخه­های باغ، چندان واقعی و شعف انگیز بود که پیرمرد از جایش بلند شد و خنده آشکاری سرداد:
-          می­خواهی بگویی شب­گرد آواز می­خواند
پری که انگار در انتظار جانکاه همین لحظه سوخته بود، یکباره منفجر شد:
-          خوب گوش کن، این غزل­های عاشقانه از حنجره چه کسی بلند شده
در آن لحظه، گویی تمام دنیا در سکوت محض فرو رفت. دیگر حتا وز وز زنبور­های ولگرد نیز به گوش نمی­رسید. گویی اکنون تمام دهکده را صدای مکرر دمبوره و صوت حنجره آهنگین و وسوسه انگیز یک مرد عاشق پرکرده بود. برای این پیرمرد که اعتقاد سخت و تغییر ناپذیر مذهبی­اش، و پیروی­اش از سنت­های پدران و اجدادش او را سالها از ساز و آواز و نغز پرانی­ها دور نگهداشته بود، این لحظه تنها فقط یک خواب بود. اکنون او فکر می­کرد، این صدا و این تار، تنها مال یک مرد دیوانه باشد که سودای عشق­های زمینی است. زیرا به تلقی او، عشقی که میان آدم­ها برقرار می­شد، تنها فقط یکنوع هوس تن خواهانه و پوچ بود که ذره معنویت در آن وجود نداشت. عشق از نظر او، تنها با وجود خدا معنا می­گرفت.
همه می­دانستند که پدر شیرین در زندگی شخصی، اخلاق زهد منشانه دارد و آن چنان مشعوف به قدرت ازلی خدا می­شود که روزانه پنج بار روزی زمین خم می­شود و خاک را می­بوسد. در عین حال، او به خدایی که گویی با کله تاس و خنجری در دست، اعمال انسان­ها را نظاره می­کند نیز اعتقادی نداشت. از این رو، او عشق­های زمینی را نه رد می­کرد و نه هم می­پذیرفت. از اینکه این عشق­ها زمینی بود، گویی فاقد هرگونه معنویت و معنایی بود. اما از اینکه می­پنداشت خدا حتا به یک بنده خطاکار هم جزا نمی­دهد و گذشته از این، خدا به بندگانش آزادی بخشیده است، به ندرت آن را می­پذیرفت و تأیید می­کرد. اما همیشه وقتی لحظه­هایی را که با خانم عاشقش سر می­کرد و خانمش هم مطیعانه دست­های هوس آلود او را با خوشرویی تمام می­پذیرفت، به خودش نهیب می­زد. دقیقاً نمی­توانست تصور کند، چرا این همه چیزها در زندگی وجود دارد که انسان نمی فهمد وجود آن همه خیر است یا شر؟ اکنون تمام آن لحظه­ها، گویی یکی یکی جلو چشمانش نقش می­بست. لحظه­هایی که دست­های مادر شیرین متمکینانه او را نوازش می­کرد و در همان لحظه، هم او بود که خودش را با همسرش هم آغوش می­کرد و در غیاب نگاه­های شیطنت آمیز شیرین، لب­های گوشتالو و گونه­های همیشه گل کرده همسرش را سیر سیر می­بوسید.  
اما او خواب نبود. آنچه اکنون او با گوش­های خودش می­شنید، صدای وسوسه انگیز دمبوره بود که با صدای یک حنجره ناشناخته، تمام دهکده را به آشوب کشیده بود. او هراسیده بود. گویی اکنون آن معنویتی را در تارهای صوتی ناپیدا و شعف­انگیزی یافته بود که در طول شبانه روز، وقتی داشت با تن و صورت آب زده، در برابر قبله می­ایستاد و از صدق دل می­گفت: «خداوندا! همه چیزی را که می­بینم چه سرشار از معنویت است، زیرا ربویت تو، تنها دلیل آشکار این همه زندگی است.» و گفت: «خداوندا! این همه زیبایی، سرابی جاویدان است که از وجود تو سرچشمه گرفته...» گویی اکنون تمام جسمش با ذره ذره احساساتش رفته رفته در میان زنگار­های شعف­انگیز دمبوره و حنجره پرطلاتم یک انسان عاشق استحاله می­گشت. اما در همین لحظه کرکر پای پری، او را از خیال برانداخت. چند قدمی به سمت باغ رفت، گویی این معنویت، از درون یک باغ برخواسته بود. وقتی کلاه بره­یی­اش را روی یک شاخه گیلاس آویزان کرد، دید حسن روی ایوان گلی کلبه­اش نشسته و خودش را آنچنان قوز کرده است که گویی، اکنون او خود با تارهای دمبوره تبدیل شده است. با صدای که پدر شیرین هرگز در او ندیده، تقریباً فریاد می­زند:
شبی که منزلم سوی تو باشد
کمربندم دو گیسوی تو باشد
پیرمرد مثل اینکه خودش را باخته باشد، با قدم­های استوار آهسته آهسته پیش خزید. در وسط باغ که نطقه اشراف محیط کلبه بود، ایستاد. او نمی­توانست باور کند. زیرا این بار همه چیز را فراموش کرده بود. احساس کرد، درونش آتشی برپا شده. در درونش انقلابی برپا شده بود. آیا آنچه را می­دید، تنها یک عشق به اعتقاد او عشق زمینی بود که همیشه آغشته با هوس بود یا فقط صحنه­ای از خواب یا خیالی که در دمادم غروب آدم را اسیر خودش می­کند. بدتر از همه اینکه، متوجه شد روی دیوار گلی کلبه، دختری با مجعد طلایی، روی یک دایره، درست شبیه منیاتورهای روی قاب می­رقصد. بهت زده، اندکی به جلو خزید. اکنون در میان کوهی از سیاهی فرو رفته بود، حقیقتاً تقلای او همه در جست­و­جوی فهم این معما برخواسته بود. معمایی که از یکسو با اعتقادات معنوی او به مبارزه برخواسته بود و از سویی هم، او را مظنون به مسائلی کرده بود که دوست نداشت حتا از سر خطا و نا سپاسی به روزگار سراسر عشق و ایمان به معنویتش، فکر کند. درونش خشمگین شده بود. گویی اینها همه موجودات شیطانی بودند که در صدد امتحان و یا اغوای او برآمده باشد. نزدیک شد، گویی می­خواست دست بیندازد به معجد طلایی او. وقتی چنگ انداخت، تماس انگشتانش بر دیواره گلی کلبه، صدای خشکی داد. به پشت ایوان نگاهی انداخت. دیگر حسن نیز رفته بود و دهکده دوباره در خواب آرامی فرو خفته بود.
شیرین فقط می­توانست به چشمان مادرش خیره شود صرف به­خاطر اینکه از او چیزی بخواهد. از اینکه خودش را در برابر یک مسأله یافته بود، دلش نمی­خواست همه بی­خبر از آن باشد. به فرض اینکه همه هم خبر می­داشت، اما مادر تنها کسی بود که می­توانست به بسیاری از خواسته­های او، بدون اینکه او ابراز کند، بدون هیچ ابرام و پافشاری پاسخ بدهد. اما گویی آوازه ماجرای پری شب، به سرعت باد پخش شده بود.
صبح هنوز عطر پیچک­های جلو پنجره با وزش نسیم ملایم بهار به داخل اتاق سر نزده بود که صدای پدر او را از خواب بیدار کرد. مگر می­شود از کاکا یعقوب شصت ساله که با گذشت هر روز انگار یک قدم به­سوی وصول به معنویتش نزدیک شده می­رفت و همین­طور ایمان تزلزش ناپذیرش، عزم و اراده آهنینش و نیک پنداری­های معنویت جویانه­اش که با قاطعیت وصف ناپذیر عجین گشته بود، چیزی بیشتر از این را توقع داشت؟
پدر با اعتراض گفت، نمی­تواند به یک شبان دوستی کند. زیرا گذشته از اینکه او متمایل به عشق زمینی یا به تعبیر عام مردم دهکده متمایل به عشق انسانی است، هر روز با تار و تنبورش قله­های دهکده را یکی یکی می پیماید. اما کسی نمی­دانست که اخلاق خرده بورژوازی یعقوب و خانمی که با وجود بی­خیالی­های گاه کودکانه، اما هنوز نمی­خواهند یک شبان به تعبیر صاحبان املاک، یک رمه­چران بی­همه­چیز، دختر نازدانه آنها را در گیرو عشقش بگیرد. بدتر از همه، این مسأله تیر آخته در دست خانم پری شده بود که او هر زمان به این خانواده خرده بورژوا اما معتقد به اخلاقیات الهی، کنایه می­زد. این را هم نمی­دانست که خانم پری بر زیبایی­های شیرین و حسن همیشه رشک می­برد و حسادت می­کرد در حالی که آرزویش بود روزی گیس­های سیاه و صاف گل­افروز به­وسیله دست­های حسن آب بخورد. هر زمان وقتی در خیال باطل آن لحظه­ها غرق می­شد، گویی لحظه­های بیداری این رویداد، چونان کابوسی حالش را دگرگون می­کرد و او دردمندانه در سراسر گندمزار آوازه می­کرد و در جست­وجوی داستان سرایی­های پر برگ و بالی بود تا بدین ترتیب ایمان یکسونگرانه یعقوب را تحریک کند تا فاصله­اش را از آنچه به اعتقاد او زمینی می­نماید، چشمگیرتر نماید. در حالی که این را هم می­دانست، یک قطعه املاک میراث پدری به همراه یک باغ و یک کلبه محقر، اکنون همه دار و ندار کاکا یعقوب است و او از این همه دارایی، سخت مرهون خداوندش است.
به رغم همه چیز، اما باور آن همه، برای پدر ناکافی و اصلاً غیر ممکن بود. تا اینکه از طرف ابراهیم شب­گرد، پیکی به پدر رسید. گفته شده بود، روی یک سنگ آبی پهن کنار رودخانه، هر شب دو شبحی را می­بیند که عاشقانه برای ساعت­ها یکدیگر را در آغوش می­گیرند. پدر بعد از شنیدن این خبر، یکبار از خودش پرسیده بود، این قضیه اگر حتا حقیقت داشته باشد، چه­ربطی به زندگی او دارد. اما این را نمی­توانست باور کند که مردم دهکده، چرا همه علیه او دسیسه سازی می­کردند. مخصوصاً این پری فضول. نه حقیقتاً برای دختر یکدانه­اش که با گذشت هر روز، غنچه شاداب­تر و خواستنی­تر می­شد. فکر کرد شاید طبیعت انسانها این باشد. زیرا خوبی­های دیگران را نمی­توانند قبول کنند. برای همین، هربار وقتی با یک جفت چشمان ریز بادامی­اش شیرین را ورانداز می­کرد، مفتخرانه لبخند می­زد و بعد، نگاهش را طوری از دخترش می­گرفت که گویی، اصلاً مسأله­ای در میان نبوده است. نمی­توانست حدس بزند، بالاخره شغادی­های پری حتا در رابطه دوستی او با ابراهیم شب­گرد نیز مایه شرط واقع شده است. زیرا پس از گذشت یک هفته، بالاخره یک روز از سر اتفاق پدر از شب­گرد پرسیده بود، برای چه پیکی به آن مضمون فرستاده بود. او که جرئت اعتراف را داشت، صداقتمندانه، این بار گفته بود، پری با او شرط بسته بود، اگر بتواند با این خبر، خللی بر روابط خانوادگی یعقوب و مخصوصاً خللی بر روابط عاطفی پدر و دختر وارد کند، می­تواند عاشق او باشد. اما پدر تنها زمانی توانست این حرف او را باور کند که شب گرد با تمکین و تزرع تمام از او خواسته بود تا حسن شبان را وادار کند به او دمبوره بیاموزد. زیرا پری، از کودکی به آن صدا الفت دارد و هنوز نیز دوست دارد صدای آن چنان ناب و گیرا باشد که بتواند او خودش را در آغوش شبگرد رها کند و حس کند روزگار کودکی­اش، در آغوش شوهر مرحومش از سر آغاز شده است.
تقریباً یک هفته، پدر گذشته از اینکه دیگر تمام وقتش صرف تفکر در مورد عشق و معنویت شده بود، اما هر روز وقتی صبحگاهان گندمزارهای ممتد دهکده را می­پیمود، ناخود آگاه به سپیدارهای کنار رودخانه- به آن یک چشم انداز زیبا- ایمان جویانه نگاه می­کرد که چه­سان این شکوه معنوی و این ربویت محض در نور موهومی که از جانب شرق تابیده بود، بر سراسر دهکده فروتنی می­کرد. همزمان قارقار یک دسته پرستوهای خاکستری که از کنار افق نقره­گون شرق، مسیر گندم­زارها را می­پیمودند. گویی این همه عظمت، تنها شکوه نابسامانی در برابر عظمت خدای او نبود، بلکه این شکوه قاهر، خود جلوه خالص معنویتی بود که او اکنون مکان آن را نه ورای این طبیعت، بلکه در درون طبیعت و اصلاً جلوه ناب خود طبیعت یافته بود.
شبی که به منظور خاصی کنار رودخانه قدم می­زد، در برابر پرسش­های بی­پایانی قرار گرفته بود. آخر او اکنون همه چیز را جلو چشمش می­دید: رودخانه خروشان، سبزه زارهای سیراب از طراوت و زیبایی، سپیدارهای ممتد و درختانی که با غنچه های پر از حلاوت، سکوت ملکوتی طبیعت را چونان آیینه صاف و شفاف جلو چشمان او تصویر کرده بود. او مشعوف به تصاویری مانده بود که اکنون جلوه عرفانی و ملکوتی آن، انگار درونش را در اختیار خود قرار داده بود، از این رو، گلویش را خاراند و آوازی به سرمستی هورای یک گله کبک­های سرمست بهاری، سر داد:
تو را دوست دارم
ای فرشته­ی که اکنون با جلوه­های پرفروغ و رنگ­آگینی جلو چشمان نیمه خوابم می­درخشید
شما معنویت درون من هستید و من علفی که از درون شما جان گرفته­ام
اکنون شما خود سرچشمه آفرینش منید و من سرابی از وجود شما!
...
تقریباً ناراحت شد وقتی متوجه شد، آنقدر در درون این معنویت فرو رفته که فراموش کرده است، عشق نیز هدیه این زندگانی است. گویی در همین لحظه، دوباره آن سایه را می­دید. همان یک رقاصه­ی شوخ با معجد طلایی که چونان منیاتورهای درون قاب، عشوه می­فروخت.
 وقتی از کنار بیشه، مسیر یک راه خاکی را می­پیمود، از فاصله­های دوری، دو شبحی را دید که دست در گردن یکدیگر، مسیر کلبه او را می­پیمودند. گویی فقط عشق بود که هنوز لاینحل باقی مانده بود. این هم معجزه دیگر بود. او که به آرامی تمام راه پیش می­برد، آنقدر آنها را تعقیب کرد که شبح آنها در میان باغ پدرش گم شد. همین­لحظه، در فضای مسکوت باغ، صدای دمبوره مثل زنگاری که از سرزمین بهشت وزیده باشد، برسراسر دهکده پیچید. این­بار، در درون این تاریکی و لحظه­های پر از معنویت پیرمرد، شوری به شرر کوهی از نور فروزنده، برپا شد. پیرمرد آنقدر به وجد آمد که تمام آن غزل­ها را همصدا با صدای حسن و شیرین تکرار کرد:
شبی که منزلم سوی تو باشد
کمربندم دو گیسوی تو باشد
و دید دو شبح شبیه شب­گردهای عالم خلسه او، مسیر رودخانه را می­پیمایند. اکنون صدای تارهای دمبوره خاموش شده بود و سایه دو عاشق در مسیر سپیدارهای ممتدی که انگار به پیشواز درخشش ماه روی سطح آب، قد راست نموده بودند، هر لحظه ناپیداتر شده می­رفت.
گفت، دردانه­اش هنوز خواب است. آن پرنده میان سال، گویی رغبت دیدار شیرین را روی سطح رودخانه، در یک نقطه آرامی نداشت که هماندم با معجد حناخورده و دامن گرد یاسمندی­اش، زیر نور مهتاب مثل پری­های درون افسانه­ها می­رقصد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر