عشق شیرین
مهدی زرتشت/ آلماتی 30 اکتبر

شیرین تقریباً در خفا آنها را میدید که در آغوش هم، ساعتها خاموش و بیصدا میمانند. و دیده بود که چگونه بوسههای حریصانه پدر با کرشمههای مادر، خاطرات جانکاه روزگار جوانی آنها را زنده میکرد. در آن هنگام انگار کلام از زبان آنها رخت بربسته بود. تنها حرکات ساده لوحانهی آنها بود که شورعشق را در وجود هردو، زنده تر از هر زمان تصویر میکرد.
اما مادر هرروز با نگاههای تیز و اکثراً نقادش، تمام ادا و اتوار شیرین را ورانداز میکرد. گویی برجستگی پستانهای دخترش، سرخی لبها و گونههایش که با گل پیچک، هر صبح بهخود رنگ تازه میگرفت، گیسهای خرمالویی که اکثر وقتها با چند شاخه گل تلخک آراسته میشد و با آن یک پیراهن خامک شدهی آبی در تنش، سیمای تازهای را در وجود او تماشا میکرد. بدتر از همه، زمانی که پری با همان چشمان آبی نقاد، جلو چشم مادر ظاهر میشد و اولین جملهی را که بر زبان داشت، خبر از تغییر سیمای شیرین بود.
او زنی بود که تقریباً به تمام مسائل زندگی توجه خاص داشت. از اینکه ذهنش بیشتر وقتها درگیر شیرین بود، نشان آشکار حسادت خفته او در برابر آن همه زیبایی بود که به گفته ابراهیم شبگرد، خدا یک سال مکمل روی ساختش بیوقفه کار کرده بود. زیرا به برحسب طبیعتی که داشت، او نمیتوانست بر زیبایی شیرین در مقابل دختری که روز تولدش با این دختر زیبا یکی و در یک لحظه صورت گرفته بود، متواضعانه نگاه کند. در حالی که نگاه مادر شیرین به گلافروز آن قدر سخاوتمندانه بود که هر از گاهی، وقتی گذر آن دوشیزه منزوی با اندام باریک استخوانی بر مزرعه آنها میافتاد، مادر میرفت و یک دسته گل بنفشه که گویی در هر لحظه در دستش آماده بود، را روی گیسهای صاف او میگذاشت و با خرسندی تمام پیشوانی او را میبوسید. زیرا به رغم حسادتهای آشکار پری، اما مادر به همان اندازه که دخترش را دوست داشت، گلافروز را نیز دوست داشت. در ارتباط به چنین مسألهای، حتا پدر نیز با لبخند شکاکانهای که بر لب داشت، گاهی تعجب میکرد و تقریباً با اکراه این عمل او را تأیید میکرد. دلیل این کار، شاید علاقه مفرط پدر به دخترش و همینطور به دردانهاش بود که با کینه توزیها و حسادتهای آشکار پری، جذرومد آشکاری میگرفت. گویی او در آن لحظه چونان دریایی، طوفانی میشد. زیرا او نمیتوانست به یک جفت چشمان نقاد و حسادتجوی پری نگاه کند که همیشه بدون هیچ ندامتی، حسادت بیموردش را جلو پدر بطور آشکارا ابراز کند. هرچند که شاید او خود متوجه سکوت پدر شیرین بود و این را هم میدانست که بر طبق تعریف جمیله یعنی مادر شیرین، از رفتار و عادات زناشویی شوهرش، او در مقابل نگاهها و اعمال اعتراض آمیز و غیر صداقتمندانه دیگران، فقط سکوت میکند بدون اینکه اعتراضی نماید یا هم پیشانیاش را ترش کند.
در یک روز بهاری که سراسر دهکده در صدای قلقله قناریها و مرغان سرمست و رسیده از عالم مهاجرت زمستانی، در غوغای غریبی فرو رفته بود، پری چونان یک روح در یک لحظه جلو چشمان پدر ظاهر شد. پدر از اینکه حظور ناگهانی او را احساس نکرده بود، از حضور نابهنگام او تقریباً تکان سختی خورد و به سختی خودش را استوار نگهداشت. در حالی که نوک چانهاش را میخارید، سعی داشت عصبیت خفته در پشت چشمانش را از او مخفی کند. برای همین، چندین بار مساحت یک کورد عدس تازه روییده که با چند رج نهال آفتابگردان زینت یافته بود را بطور یکنواخت پیمود. از اینکه بنا به خصوصیت منحصرش، دلیل این حضور بیربط و پیشبینی شده را فقط با سکوت پاسخ داده باشد، حتا نیم کلمهای بر زبان نیاورد. اما این سکوت دوامدار، بیشتر از او، انگار به وجدان پری اثر انداخت. زیرا او به رغم مسائلی که تا اکنون از سر گذرانده بود، میتوانست درک کند، حضور یکنواخت و همیشگی او، همیشه مایه اندوه و نارضایتی پدر شیرین بوده است. زیرا او خود میدانست همین لحظه نیز پدر شیرین حدس برده است خبری این خانم دست و پا چلفتی و زیادی فضول، برای او یک مژدگانی دارد: شیرین است عاشقی گرفته.
از اینرو، چند قدمی را دور شد. در میان باغ گم شد. با خودش فکر کرد چرا میخواهد فضولی کند. آخر دلیلش این بود که عشق برای او هنوز یک قضیه ناشناخته و سزاوار گناه بود یا اینکه نه، این مسأله بازهم ریشه در همان حسادتهای زنانهاش داشت که بیشتر از دیگران، حتا یک عمر او را رنج داده بود. اما گویی گره این همه بدی، حتا با استدلالهای همه جانبهاش نیز باز نمیشد. گویی مسأله آنقدر گنگ و بیدلیل بود که او فقط به پیروی از غریزهاش، مثل یک گربهی بو کش و فضول، به هر کجا سر میزد و سعی در دخالت کردن همه چیز را داشت. از این رو، با اینکه همیشه احساس ندامت میکرد و اینکه این فضولی چه اندازه بیشتر از همه خودش را جلو چشم پدر شیرین خرد و نفرت زده میکند، اما گویی یک نیروی ناپیدا و ناشناخته اهریمنی بود که او را آنقدر نگران مسائل میکرد. به اعتقاد خودش، در درون او شیطان خانه کرده بود. قدرت او، منحصر به ارادهای بود که با دخالت این شیطان درونی از خفا بیرون میپرید. به این خاطر، این بار انگار وزن سنگینی را روی تنش احساس کرد. گویی شیطان درونش آنقدر وسوسهاش کرده بود که به یکباره مثل یک گوسفند هراسان جلو پدر شیرین نمایان شد. بیهیچ مقدمهای، گفت:
- همه میدانند که شیرین عاشقی گرفته
اما سکوت آن پیرمرد شصت ساله، این بار آنقدر سنگین بود که پری احساس کرد جواب او این بار چیزی جز یک لبخند تمسخر آمیزی نخواهد بود. آن وقت، این بار مگر اینکه خودش را در آب رودخانه غرق کند. او تقریباً درست فکر کرده بود. پیرمرد شصت ساله صورتش را طرف او برگردانده بود. با قدمهای متین، صبورمندانه علفهای هرزه کورد را با نوک انگشتانش چید. در همین حال، صدایی از ته باغ سکوت را شکست. اما نه، شفافیت صدا و زنگار خوشایند آن در کنار جک جک چند تا گنجشک پر قیلوقال روی شاخههای باغ، چندان واقعی و شعف انگیز بود که پیرمرد از جایش بلند شد و خنده آشکاری سرداد:
- میخواهی بگویی شبگرد آواز میخواند
پری که انگار در انتظار جانکاه همین لحظه سوخته بود، یکباره منفجر شد:
- خوب گوش کن، این غزلهای عاشقانه از حنجره چه کسی بلند شده
در آن لحظه، گویی تمام دنیا در سکوت محض فرو رفت. دیگر حتا وز وز زنبورهای ولگرد نیز به گوش نمیرسید. گویی اکنون تمام دهکده را صدای مکرر دمبوره و صوت حنجره آهنگین و وسوسه انگیز یک مرد عاشق پرکرده بود. برای این پیرمرد که اعتقاد سخت و تغییر ناپذیر مذهبیاش، و پیرویاش از سنتهای پدران و اجدادش او را سالها از ساز و آواز و نغز پرانیها دور نگهداشته بود، این لحظه تنها فقط یک خواب بود. اکنون او فکر میکرد، این صدا و این تار، تنها مال یک مرد دیوانه باشد که سودای عشقهای زمینی است. زیرا به تلقی او، عشقی که میان آدمها برقرار میشد، تنها فقط یکنوع هوس تن خواهانه و پوچ بود که ذره معنویت در آن وجود نداشت. عشق از نظر او، تنها با وجود خدا معنا میگرفت.
همه میدانستند که پدر شیرین در زندگی شخصی، اخلاق زهد منشانه دارد و آن چنان مشعوف به قدرت ازلی خدا میشود که روزانه پنج بار روزی زمین خم میشود و خاک را میبوسد. در عین حال، او به خدایی که گویی با کله تاس و خنجری در دست، اعمال انسانها را نظاره میکند نیز اعتقادی نداشت. از این رو، او عشقهای زمینی را نه رد میکرد و نه هم میپذیرفت. از اینکه این عشقها زمینی بود، گویی فاقد هرگونه معنویت و معنایی بود. اما از اینکه میپنداشت خدا حتا به یک بنده خطاکار هم جزا نمیدهد و گذشته از این، خدا به بندگانش آزادی بخشیده است، به ندرت آن را میپذیرفت و تأیید میکرد. اما همیشه وقتی لحظههایی را که با خانم عاشقش سر میکرد و خانمش هم مطیعانه دستهای هوس آلود او را با خوشرویی تمام میپذیرفت، به خودش نهیب میزد. دقیقاً نمیتوانست تصور کند، چرا این همه چیزها در زندگی وجود دارد که انسان نمی فهمد وجود آن همه خیر است یا شر؟ اکنون تمام آن لحظهها، گویی یکی یکی جلو چشمانش نقش میبست. لحظههایی که دستهای مادر شیرین متمکینانه او را نوازش میکرد و در همان لحظه، هم او بود که خودش را با همسرش هم آغوش میکرد و در غیاب نگاههای شیطنت آمیز شیرین، لبهای گوشتالو و گونههای همیشه گل کرده همسرش را سیر سیر میبوسید.
اما او خواب نبود. آنچه اکنون او با گوشهای خودش میشنید، صدای وسوسه انگیز دمبوره بود که با صدای یک حنجره ناشناخته، تمام دهکده را به آشوب کشیده بود. او هراسیده بود. گویی اکنون آن معنویتی را در تارهای صوتی ناپیدا و شعفانگیزی یافته بود که در طول شبانه روز، وقتی داشت با تن و صورت آب زده، در برابر قبله میایستاد و از صدق دل میگفت: «خداوندا! همه چیزی را که میبینم چه سرشار از معنویت است، زیرا ربویت تو، تنها دلیل آشکار این همه زندگی است.» و گفت: «خداوندا! این همه زیبایی، سرابی جاویدان است که از وجود تو سرچشمه گرفته...» گویی اکنون تمام جسمش با ذره ذره احساساتش رفته رفته در میان زنگارهای شعفانگیز دمبوره و حنجره پرطلاتم یک انسان عاشق استحاله میگشت. اما در همین لحظه کرکر پای پری، او را از خیال برانداخت. چند قدمی به سمت باغ رفت، گویی این معنویت، از درون یک باغ برخواسته بود. وقتی کلاه برهییاش را روی یک شاخه گیلاس آویزان کرد، دید حسن روی ایوان گلی کلبهاش نشسته و خودش را آنچنان قوز کرده است که گویی، اکنون او خود با تارهای دمبوره تبدیل شده است. با صدای که پدر شیرین هرگز در او ندیده، تقریباً فریاد میزند:
شبی که منزلم سوی تو باشد
کمربندم دو گیسوی تو باشد
پیرمرد مثل اینکه خودش را باخته باشد، با قدمهای استوار آهسته آهسته پیش خزید. در وسط باغ که نطقه اشراف محیط کلبه بود، ایستاد. او نمیتوانست باور کند. زیرا این بار همه چیز را فراموش کرده بود. احساس کرد، درونش آتشی برپا شده. در درونش انقلابی برپا شده بود. آیا آنچه را میدید، تنها یک عشق به اعتقاد او عشق زمینی بود که همیشه آغشته با هوس بود یا فقط صحنهای از خواب یا خیالی که در دمادم غروب آدم را اسیر خودش میکند. بدتر از همه اینکه، متوجه شد روی دیوار گلی کلبه، دختری با مجعد طلایی، روی یک دایره، درست شبیه منیاتورهای روی قاب میرقصد. بهت زده، اندکی به جلو خزید. اکنون در میان کوهی از سیاهی فرو رفته بود، حقیقتاً تقلای او همه در جستوجوی فهم این معما برخواسته بود. معمایی که از یکسو با اعتقادات معنوی او به مبارزه برخواسته بود و از سویی هم، او را مظنون به مسائلی کرده بود که دوست نداشت حتا از سر خطا و نا سپاسی به روزگار سراسر عشق و ایمان به معنویتش، فکر کند. درونش خشمگین شده بود. گویی اینها همه موجودات شیطانی بودند که در صدد امتحان و یا اغوای او برآمده باشد. نزدیک شد، گویی میخواست دست بیندازد به معجد طلایی او. وقتی چنگ انداخت، تماس انگشتانش بر دیواره گلی کلبه، صدای خشکی داد. به پشت ایوان نگاهی انداخت. دیگر حسن نیز رفته بود و دهکده دوباره در خواب آرامی فرو خفته بود.
شیرین فقط میتوانست به چشمان مادرش خیره شود صرف بهخاطر اینکه از او چیزی بخواهد. از اینکه خودش را در برابر یک مسأله یافته بود، دلش نمیخواست همه بیخبر از آن باشد. به فرض اینکه همه هم خبر میداشت، اما مادر تنها کسی بود که میتوانست به بسیاری از خواستههای او، بدون اینکه او ابراز کند، بدون هیچ ابرام و پافشاری پاسخ بدهد. اما گویی آوازه ماجرای پری شب، به سرعت باد پخش شده بود.
صبح هنوز عطر پیچکهای جلو پنجره با وزش نسیم ملایم بهار به داخل اتاق سر نزده بود که صدای پدر او را از خواب بیدار کرد. مگر میشود از کاکا یعقوب شصت ساله که با گذشت هر روز انگار یک قدم بهسوی وصول به معنویتش نزدیک شده میرفت و همینطور ایمان تزلزش ناپذیرش، عزم و اراده آهنینش و نیک پنداریهای معنویت جویانهاش که با قاطعیت وصف ناپذیر عجین گشته بود، چیزی بیشتر از این را توقع داشت؟
پدر با اعتراض گفت، نمیتواند به یک شبان دوستی کند. زیرا گذشته از اینکه او متمایل به عشق زمینی یا به تعبیر عام مردم دهکده متمایل به عشق انسانی است، هر روز با تار و تنبورش قلههای دهکده را یکی یکی می پیماید. اما کسی نمیدانست که اخلاق خرده بورژوازی یعقوب و خانمی که با وجود بیخیالیهای گاه کودکانه، اما هنوز نمیخواهند یک شبان به تعبیر صاحبان املاک، یک رمهچران بیهمهچیز، دختر نازدانه آنها را در گیرو عشقش بگیرد. بدتر از همه، این مسأله تیر آخته در دست خانم پری شده بود که او هر زمان به این خانواده خرده بورژوا اما معتقد به اخلاقیات الهی، کنایه میزد. این را هم نمیدانست که خانم پری بر زیباییهای شیرین و حسن همیشه رشک میبرد و حسادت میکرد در حالی که آرزویش بود روزی گیسهای سیاه و صاف گلافروز بهوسیله دستهای حسن آب بخورد. هر زمان وقتی در خیال باطل آن لحظهها غرق میشد، گویی لحظههای بیداری این رویداد، چونان کابوسی حالش را دگرگون میکرد و او دردمندانه در سراسر گندمزار آوازه میکرد و در جستوجوی داستان سراییهای پر برگ و بالی بود تا بدین ترتیب ایمان یکسونگرانه یعقوب را تحریک کند تا فاصلهاش را از آنچه به اعتقاد او زمینی مینماید، چشمگیرتر نماید. در حالی که این را هم میدانست، یک قطعه املاک میراث پدری به همراه یک باغ و یک کلبه محقر، اکنون همه دار و ندار کاکا یعقوب است و او از این همه دارایی، سخت مرهون خداوندش است.
به رغم همه چیز، اما باور آن همه، برای پدر ناکافی و اصلاً غیر ممکن بود. تا اینکه از طرف ابراهیم شبگرد، پیکی به پدر رسید. گفته شده بود، روی یک سنگ آبی پهن کنار رودخانه، هر شب دو شبحی را میبیند که عاشقانه برای ساعتها یکدیگر را در آغوش میگیرند. پدر بعد از شنیدن این خبر، یکبار از خودش پرسیده بود، این قضیه اگر حتا حقیقت داشته باشد، چهربطی به زندگی او دارد. اما این را نمیتوانست باور کند که مردم دهکده، چرا همه علیه او دسیسه سازی میکردند. مخصوصاً این پری فضول. نه حقیقتاً برای دختر یکدانهاش که با گذشت هر روز، غنچه شادابتر و خواستنیتر میشد. فکر کرد شاید طبیعت انسانها این باشد. زیرا خوبیهای دیگران را نمیتوانند قبول کنند. برای همین، هربار وقتی با یک جفت چشمان ریز بادامیاش شیرین را ورانداز میکرد، مفتخرانه لبخند میزد و بعد، نگاهش را طوری از دخترش میگرفت که گویی، اصلاً مسألهای در میان نبوده است. نمیتوانست حدس بزند، بالاخره شغادیهای پری حتا در رابطه دوستی او با ابراهیم شبگرد نیز مایه شرط واقع شده است. زیرا پس از گذشت یک هفته، بالاخره یک روز از سر اتفاق پدر از شبگرد پرسیده بود، برای چه پیکی به آن مضمون فرستاده بود. او که جرئت اعتراف را داشت، صداقتمندانه، این بار گفته بود، پری با او شرط بسته بود، اگر بتواند با این خبر، خللی بر روابط خانوادگی یعقوب و مخصوصاً خللی بر روابط عاطفی پدر و دختر وارد کند، میتواند عاشق او باشد. اما پدر تنها زمانی توانست این حرف او را باور کند که شب گرد با تمکین و تزرع تمام از او خواسته بود تا حسن شبان را وادار کند به او دمبوره بیاموزد. زیرا پری، از کودکی به آن صدا الفت دارد و هنوز نیز دوست دارد صدای آن چنان ناب و گیرا باشد که بتواند او خودش را در آغوش شبگرد رها کند و حس کند روزگار کودکیاش، در آغوش شوهر مرحومش از سر آغاز شده است.
تقریباً یک هفته، پدر گذشته از اینکه دیگر تمام وقتش صرف تفکر در مورد عشق و معنویت شده بود، اما هر روز وقتی صبحگاهان گندمزارهای ممتد دهکده را میپیمود، ناخود آگاه به سپیدارهای کنار رودخانه- به آن یک چشم انداز زیبا- ایمان جویانه نگاه میکرد که چهسان این شکوه معنوی و این ربویت محض در نور موهومی که از جانب شرق تابیده بود، بر سراسر دهکده فروتنی میکرد. همزمان قارقار یک دسته پرستوهای خاکستری که از کنار افق نقرهگون شرق، مسیر گندمزارها را میپیمودند. گویی این همه عظمت، تنها شکوه نابسامانی در برابر عظمت خدای او نبود، بلکه این شکوه قاهر، خود جلوه خالص معنویتی بود که او اکنون مکان آن را نه ورای این طبیعت، بلکه در درون طبیعت و اصلاً جلوه ناب خود طبیعت یافته بود.
شبی که به منظور خاصی کنار رودخانه قدم میزد، در برابر پرسشهای بیپایانی قرار گرفته بود. آخر او اکنون همه چیز را جلو چشمش میدید: رودخانه خروشان، سبزه زارهای سیراب از طراوت و زیبایی، سپیدارهای ممتد و درختانی که با غنچه های پر از حلاوت، سکوت ملکوتی طبیعت را چونان آیینه صاف و شفاف جلو چشمان او تصویر کرده بود. او مشعوف به تصاویری مانده بود که اکنون جلوه عرفانی و ملکوتی آن، انگار درونش را در اختیار خود قرار داده بود، از این رو، گلویش را خاراند و آوازی به سرمستی هورای یک گله کبکهای سرمست بهاری، سر داد:
تو را دوست دارم
ای فرشتهی که اکنون با جلوههای پرفروغ و رنگآگینی جلو چشمان نیمه خوابم میدرخشید
شما معنویت درون من هستید و من علفی که از درون شما جان گرفتهام
اکنون شما خود سرچشمه آفرینش منید و من سرابی از وجود شما!
...
تقریباً ناراحت شد وقتی متوجه شد، آنقدر در درون این معنویت فرو رفته که فراموش کرده است، عشق نیز هدیه این زندگانی است. گویی در همین لحظه، دوباره آن سایه را میدید. همان یک رقاصهی شوخ با معجد طلایی که چونان منیاتورهای درون قاب، عشوه میفروخت.
وقتی از کنار بیشه، مسیر یک راه خاکی را میپیمود، از فاصلههای دوری، دو شبحی را دید که دست در گردن یکدیگر، مسیر کلبه او را میپیمودند. گویی فقط عشق بود که هنوز لاینحل باقی مانده بود. این هم معجزه دیگر بود. او که به آرامی تمام راه پیش میبرد، آنقدر آنها را تعقیب کرد که شبح آنها در میان باغ پدرش گم شد. همینلحظه، در فضای مسکوت باغ، صدای دمبوره مثل زنگاری که از سرزمین بهشت وزیده باشد، برسراسر دهکده پیچید. اینبار، در درون این تاریکی و لحظههای پر از معنویت پیرمرد، شوری به شرر کوهی از نور فروزنده، برپا شد. پیرمرد آنقدر به وجد آمد که تمام آن غزلها را همصدا با صدای حسن و شیرین تکرار کرد:
شبی که منزلم سوی تو باشد
کمربندم دو گیسوی تو باشد
و دید دو شبح شبیه شبگردهای عالم خلسه او، مسیر رودخانه را میپیمایند. اکنون صدای تارهای دمبوره خاموش شده بود و سایه دو عاشق در مسیر سپیدارهای ممتدی که انگار به پیشواز درخشش ماه روی سطح آب، قد راست نموده بودند، هر لحظه ناپیداتر شده میرفت.
گفت، دردانهاش هنوز خواب است. آن پرنده میان سال، گویی رغبت دیدار شیرین را روی سطح رودخانه، در یک نقطه آرامی نداشت که هماندم با معجد حناخورده و دامن گرد یاسمندیاش، زیر نور مهتاب مثل پریهای درون افسانهها میرقصد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر