سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

"نوستالژیا"


"نوستالژیا"
م. زرتشت
"ای فرزند آدم! در آنچه بیش از روزی خود بیندوزی، خزانه دار دیگرانی"
                                                                                  امام علی (ع)

سالهای 1386 و 1387، سالهای قشنگی بود. تمام لحظه هایش سرشار از خوشی و امید. چنان در تخیل خودم غرق بودم که انگار نه انگار. یادم است که در خوابگاه دانشگاه کابل، نوشته ای را با عنوان "کلبه پدر بزرگ" روی دست داشتم. بی وقفه و بطور خستگی ناپذیر روی آن کار می کردم. شب و روز آن را در ذهن ام مرور می کردم و به صحنه های آن می افزودم. و در مدت هفت ماه، نزدیک به 160 صفحه نوشتم. شب ها می نوشتم، با قلم، آن زمان کمپیوتر هم نداشتم. و دفتری که در آن این نوشته را شروع کرده بودم، به قیمت 20 افغانی خریده بودم. یک دفتر صد صفحه یی. راست اش پول هم نداشتم، تمام ذخیره دانشجویی ام، همان مبلغ ناچیزی بود که فقط کفایت دو ماه ام را می کرد نه بیشتر. آنهم البته به لطف اینکه در خوابگاه بودم و مصرف ام کمتر. روی بستر خوابم می نوشتم. خودم را قوز می کردم، خم می شدم. حتا شب هایی که هم اتاقی ها می خوابیدند و چراغ اتاق خاموش می شد، می رفتم و در مسجد خوابگاه می نوشتم...
اما آن دفترچه پس از اولین سفرم به هرات در کنار خانواده، تا امروز بسته ماند. واقعاً بسته. امشب چه حسی به من دست داد وقتی اولین صفحه آن را باز کردم. دیدم این نوشته طولانی شاید کتاب، با یک جمله شروع شده؛ اول آمده است:
"ای فرزند آدم! در آنچه بیش از روزی خود بیندوزی، خزانه دار دیگرانی"
                                                                                  اما علی (ع)
ایمان ام سقف اش داشت می ریخت. خیلی متزلزل شده بود. بهانه ای می طلبید، منتظر یک رعد بود. همین؛ ولی با وجود این، با خود می گفتم محال است اگر حتا یک ماده گرای مطلق اندیش هم باشم، دست از تأمل از این جمله امام علی بردارم. این جمله از همان زمان، انگار با روح ام به گفت و گو می نشست...
و بعد کتاب شروع شده است:

آن روز نور سرد خورشید عبوسانه از پشت تکه های پراکنده ابر آسمان کابل، بر سراسر شهر تابیده بود. ساعت های یازده قبل از ظهر بود...

ماجرای جالب، دردناک اما امیدبخش داستان پسر حدوداً سیزده - چهار ده ساله که در جست و جوی کشف چیزی است. امیدوار، با نیروی مثبت و تسلیم ناپذیر، کمی خیال اندیش با احساس ظریف و قلب رقیق و مهربان که به سادگی به گفتگو با طبیعت و مناظر اطراف اش می نشیند. در عین حال کسی که تازگی ها شور عشق را هم در وجودش احساس می کند. جسم اش می خواهد همتایی در کنار خودش داشته باشد و روح اش می خواهد پرواز کند در عالم استعلا و زیبایی. دلم می خواست تمام نیروی مثبت و امیدوارانه ی یک کمونست واقعی را در روح او بریزم. و از او قهرمانی بسازم شبیه "راسموس". زیرا آن روزها، در کنار اینکه این نوشته را در دست داشتم، رمان "راسموس و مرد آواره" نوشته استریدلیندگرن را می خواندم. قبل از این رمان، "کیمیاگر" کوئلیو را خوانده بودم و تخیل ام در فضای رمانتیک و خیال انگیز دو رمان نامبرده و همین طور در نوشته خودم، گل کرده بود، روح تخیل پرور ام همچون پرنده ای، در حال پرواز بود. درست مثل یک پرنده. مثل یک پرنده ای واقعی در امتداد نور هفت رنگ رنگین کمان موازی با سطح دریای پر سخاوت هستی.
از همان زمان، اسم این نوشته را گذاشتم: "کلبه پدر بزرگ". هاهاها... چه قدر پرکار، پر انرژی، احساساتی و خیالاتی بودم، چه قدر امیدوارم بودم و چه قدر دلم می خواست بگویم تا آنجا دنبال زندگی خواهم دوید که طعم پیروزی را حس کنم. می گفتم مهدی به شکست باور ندارد. شاید آن پسرک نوجوان درون رمان ام (آری رمان! اسم این را گذاشته بودم اولین رمان ام) از درون من برخواسته بود، از روح ام تغذیه می کرد و از هوایی که تنفس می کردم، نفس می گرفت. مثبت بود، اسمش هم جمیل بود. همنام برادر انجینر جمیل سال دوم مهندسی نقشه برداری. مثل او مثبت، پرتحرک و با انرژی و البته کسی که آرزوی سرمایه دار شدن هم در سر دارد. ولی من از همان زمان حساب ام را با قهرمان داستان ام، روشن کردم. گفتم من در جست و جوی پول نیستم گرچه وقتی کودک هم سن تو بودم، خیلی آرزوی پولدار شدن داشتم. حتا از سرنوشت آینده ام مطمئین شدم. تصور مردی که با گذشت هر روز، از اقتصاد، دارایی و پول، فاصله می گیرد و حتا آن را به استهزاء می گیرد.
می نوشتم، هر شب می نوشتم. رمان در هفت ماه، به پایان خود رسید. یعنی اولین رمان ام که با خود عهد کردم تا قبل از ختم دانشگاه- قبل از اینکه فارغ شوم- باید بازخوانی و حتا نشر شود. ولی لحظه ها گذشت، گذشت و گذشت. به سرعت باد گذشت و قهرمان نوجوان، درون صفحه های دفترچه تا امشب، در فراق من سوخت و نالید. او با صبر و شکیبایی، چهار سال تمام، درون صفحه های همان دفترچه کهنه و ارزان بهایم، بدون حضور من، لحظه هایش را سپری کرد. تا اینکه امشب این دفترچه را از از قفسه کتاب- از میان کتاب هایم برداشتم. به اولین صفحه آن نظر انداختم. خدایا!!! چه حسی به من دست داد. کجا شد؟ کجا شد؟ کجا...
مطمین ام حالا در نوستالژیای آن لحظه ها، بی تابانه می سوزم. گیر کرده ام، سقفی دنیای آن لحظه، فرو ریخته. واویلا... کجا شد آن کودک درون ام که با نیروی مقاوم و شکست ناپذیر در پی تحقق آرزوهایش، شب از روز تشخیص نمی داد و نفس زنان، به پیش می رفت؟! کجا شد آن خیالات پربار و آن لحظه های خیالاتی که با ذهن مملو از امید و آرزو و تخیل فضای خیال انگیز " راسموس و مرد آواره" و لحظه های عرفانی "سانتیاگو" در "کیمیاگر" داشت صحنه های بعدی زندگی را در دستانش می چید؟! اما چه شد؟ صاعقه زد، ابر آمد، خورشید گرمایش را دریغ کرد، ماه نقاب بر رخ اش کشید، شب ها تاریک شد. آری، تاریک شد. جای رؤیاهای لذت بخش و مسرت انگیز آن لحظه ها را کابوس گرفت. سقف ایمان از شدت این صاعقه، به شدت فرو لغزید، ویران شد. رفت تا به سراب نیستی ملحق شود. چرا؟ چه شد مهدی؟ آهان! شاید سرنوشت ام اینگونه بود. شاید به خاطر فرار از اعتراف به یک واقعیت تلخ است که حالا می گویم: "مسخ" بر آسمان خانه ام صاعقه انداخت و سقف خانه ایمان و آرزو و امید ام فرو ریخت. ولی در زندگی، تا زنده ام این سه کتاب را فراموش نخواهم کرد: "راسموس و مرد آواره"، "کیمیاگر" و "مسخ".
و حالا شبیه یک گرد شناور روی امواج ام. امواج بی سراپای؛ اما تاریک که نمی دانم سرنوشت اش چگونه رقم خواهد خورد. همین لحظه، با درد و افسوس تمام به گذشته هایم می اندیشم، به ایمان خالصانه و معصومانه ام، به آن کودک خیالاتی با فزیک ضعیف و آسیب پذیر و در عین حال کودک خود خواه و یک دنده و خیلی هم منزوی، و کودکی سراسر خیالاتی با آرزوهای دورو دراز که گاهی از سر ناامیدی، تا اکنون نیز بی پروا و بی صبرانه، آرزوی سعادت افراد بشر را در سر می پروراند. ولی... همین لحظه دوباره صاعقه ای از آسمان بر سقف احساس فرو می بارد: ناپایدارتر از یک بوته علف ام. ممکن است امشب بمیرم، ممکن است فردا بمیرم، یا نهایتاً پس فردا؛ اما مرگ پدیده گریز ناپذیری است. نه در آرزوی ثروتمند شدن ام، نه خیال تسخیر جهان را، و نه هم خیال بازگشت به ایمان معصومانه کودکی. تنها چیزی که گاهی همچون آفتاب زمستانی روی ذهن ام طلوع می کند، آرزوی کشف خدا در ورای دین است. تلاش بی نهایت و خستگی ناپذیر برای رهایی کامل از مذهب و جستجوی خدا در ورای هرنوع سیاست و مکتب و اسلوب و روش. راستی مهدی! به پسرک نوجوان فانتزی "کلبه پدر بزرگ" هم فکر کن. دستانش را به گرمی لمس کن و سعی کن دوباره آن کسی باشی که در ابتدا با او اظهار آشنایی کردی. دوباره امید را در قلب ات زنده کن، دوباره نیروی پایدار عشق و زیبایی و نوع دوستی را در قلب ات بیدار کن تا پسرک خفته در لای صفحه های دفترچه زنده شود و به سر منزل مقصود برسد. کودکی بر آمده از کابوس وحشت و برآمده از فراخنای تاریکی، ستم و وحشی گری. کودکی در جستجوی بی صبرانه احیای عشق به زندگی، به زیبایی و به نوع بشر و در عین حال کودکی سراسر خیالاتی، زیبایی پرست و عاشق که الهه اش را در خواب می بوسد.
مهدی!با گوش های باز گوش کن چه گفتم.
ساعت یک و نیم شب. یک شب بارانی و تاریک زیر آسمان ابری آلماتا. بخواب مهدی. کابوس را از سرت دور کن و سعی کن دوباره آن رؤیای های دلپذیر کودکی را زنده کنی. سعی کن خورشید را با دستان خودت از مخفی گاه اش بیرون بروی تا نور امیدبخشش اش پیروزمندانه بر آسمان مکدر آدمیان بتابد.
آهان!این جمله را باید یک بار دیگر بخوان و بعد بخواب:
این فرزند آدم! در آنچه بیش از روزی خود بیندوزی، خزانه دار دیگرانی.
                                                                                 "امام علی"
حالا با پسرک عالم امیدبخش "کلبه پدر بزرگ" خدا حافظی کن. من از زبان شما و از قلب شما به او قول می دهم در آینده نزدیک او را از لای صفحه های دفترچه بکشی بیرون. هردو یکجا قدم بزنید. بروید تا فراخنای ابدیت را امیدوارانه و با شجاعت بپیمایید.
اکنون بدرود.
مهدی! می توانی خودت را برگردانی به این سالها؟ آری، تو می توانی. به من قول دادی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر