رها شو از خودت، اینک؛ دردهایت
را به درختان بسپار و رخوتات را به دریا رها کن. شام شور انگیزات فرا رسیده است و
من چون تویی خیالزده، مشعوف به سپیدی. من تو ام، تو درد باش و من راوی تو تا هردو
بپاییم. امید را یکسره رها نکن تا تو را به لحظههای خوشی بسپارم. تاریخ بزن، همچون
آخرین تاریخ از سیاهی غمبار. زندگی بدون تو، نمیدانم چگونه میپاید؛ فقط میدانم
بودن تو، نفس داستانهای من است. اینک در من شو، خودت را در من رها کن، چون درد و رخوتی
که به طبیعتاش بخشیدی تا دوباره سبز و شاداب شوند و همهی دردها را ببلعند. من
بدون وجود تو هیچام، ای تویی همیشه در من و من و تویی همیشه همدم.
***
سلام.
امروز، چقدر روز قشنگی بود. البته شامگاهانش از همه بیشتر. هوایی به شکوه یک عالم
بهشت. سراسر یک ساعت پیاده رویام را زیر یک بالاتنه بودم و کُتام را درآوردم گفتم
حیف نیست که از این خنکای گوارا بینصیب شوم! اتاق که رسیدم، دمادم شام بود، روی بالکن
نشستم. سیگار دَر دادم و لحظهای به درختان تاریک جلو اتاقام خیره شدم. آنجا که در
سکوت و تاریکی فرو خفته بود و لایه تنکی از مه، فراز آن را در بر گرفته و خیلی عظیم
کلاغان، قارقار کنان، فرا رسیدن شب را اعلام میکردند. بیطاقت شدم و رفتم دوباره بیرون.
رفتم تا کناره یک رودخانه. آنجا که تابستان گذشته، یک روز ما سه نفر آتش روشن کردیم.
راستاش هوسام برد که بروم تنهایی آتش روشن کنم. اما نشد. به دلام رسید که اگر تا
فردا شب برف اینجا را نپوشانید، خوب است بهات پیشنهاد بدهم بیایید اینجا خاطره گذشته
را زنده کنیم. آتش روشن کنیم و لحظهای صحبت و تنفس هوای صاف و پاک آن منطقه و سیب
زمینی تو آتش بیندازیم....
***
صبح
که از رختخواب خودم را کندم، انگار مثل باد سبک شده بودم. از رؤیایی که در طول شب
دیدم، هیچ چیزی به خاطرم نمانده بود. دقایق پس از چاشت، سوی دفتر روزنامه شتافتم،
پیاده و مثل همیشه غرق در خیالات شادیآفرین. در آخرین دقایق عصر نیز کنار رودخانه
بودم. غرش آب، هیبت خوشایند و نسیم لطیف آواره از کوهستانهای اطراف شهر آلماتی
خودم، آسمان خاکی و ابرآلود با سگهای بولهوسِ پشمالو، جز زیباترین سوژهها بود.
تلفنام را برداشتم و هوس کردم به یک دوست زنگ بزنم. پاسخی نشنیدم. به دومین دوست
زنگ زدم، دوباره بیپاسخ ماندم. به سومین دوست زنگ زدم تا هوس قدم زدنهای دو نفری
را برآورده کنم؛ اما هیچ خبری نشد. چهارمی، با پیامی، تنها به ناراحتی از خودم
افزود. انگار دیگر هوس آتش برپا کردن کنار رودخانهای، لطفی گذشته را نداشت. نه آن
لحظههای به ظاهر بهتر که از پس لحظههای لذتبخش تنهایی، گاهی همچون روزنهای
کوچک، نوری در من میافگند؛ ...
***
اما
هیچ! هیچ هیچ! من مگر چیزی را از دست دادهام؟ چه چیزی را دارم به جز آزادی در
تنهایی. چیزی بهتر از این در دنیا وجود دارد؟!
دیری
نمیگذرد پس از دود یک سیگار، نامهی کوتاه دریافت میکنم. انگار کلامام- بیآنکه
بفهمم- در کامش تلخی کرده است. با لحن صریح میپرسد، از چه چیزی ناراحتم؟ توقع
دارد چه پاسخی برایش بدهم؟ بگویم واقعاً ناراحتم؟ هرگز، هرگز و هزار بار هرگز. مگر
من غیر خودمام؟ خودم که از هیچ کس دنیا ناراحت نمیشوم جز اینکه احساس کنم وجودم
باعث ناراحتی کسی شده است. صراحتاً، هیچ چیزی آزاردهندهتر از این نیست که احساس
کنم وجودم باعث آزار کسی شده است. اما من خوب سر و ته این روابط بیمزه را که تحت
عنوان دوستی است، درک میکنم. برای همین، اینقدر بیگانه و منزویام. این امر، خود
خواسته است. اگر نه یک دلیل قوی، تنها یا یک نیمبندبرهان، میگویم چون روابط
دوستانه، به شدت محافظهکارانه و رسمی و شکننده است، واقعاً ارزش پایبندی ندارد.
شاید به همین خاطر است که تنهایی را به همه چیز ترجیح دادم. من خوب میفهمم در مقابل
کسانی متعلق به چنان جامعهای، روابط دوستانه بیش از آنچه فکر کنی، بایستی محتاطانه
باشد. ولی چه درد میخورد اینگونه روابط!
***
خدای
من! ای خدای عزیز و ای آزادی! من مشکل خودم را به خوبی درک کردهام، من بیش از
هرکس در این دنیا، بر وضعیت خود واقفام. مشکل من، در جسم و طبعام نیست. مشکل من،
در نوع نگاهام به زندگی است. سادهتر بگویم مشکل من، در پیشه کردن بیش از حد
سادگی و ساده زیستی است. این سادگی، تمام رفتار و گفتار و روحیات مرا تشکیل داده
است. چه کسی درک خواهند کرد من به هیچ حرفی نمیفهمم جز حرف صریح و بدون کمترین
تعارف و پنهانکاری. میدانم. امشب با تلخکامی تمام، به بیگانگی خودم پی بردم. من
"مورسو" نیستم، من از نوع دیگر آنام. مشکل من، در میل شدید من به صراحت
است. مشکل من اینجاست که توقع دارم آدمها به سادگی و عدم تکلف و تعارفِ دنیای
کودکی، باهم رفتار کنند و خواستهای شان را مطرح کنند. اما چون واقعاً آدمی مثل
خودم را نمییابم، من واقعاً بیگانهام. باکی نیست. هیچ درد و رنجی از این بیگانگی
ندارم. من از بودن در کنار کسی یا جمعی، بیزارم اگر شمهای از آن آزادی و صراحت و
سادگی وجود نداشته باشد. من خودم را به هیچ چیزی عوض نمیکنم حتا به داشتن فرشتهای.
***
اینک
دباره منام، فارغ از وسوسه، فارغ از هوس و اسیر زیبایی شب. احساس میکنم درد لذت
بخشی- چنان وصفناپذیر و باورنکردنی- سراسر وجودم را فرا گرفته است. آهای
روسپیهای نازنین من! با تمام بیمیلی، اما سراسر هوس و وسوسهام گرفته است برای
تو فرشتهی نازنینام. وقتی به گیسهای خیسات فکر میکنم، میروم سراغ لحظهای که
سرت را خم کردی، فراز شانههایم را آرام آرام بوسیدی، خودت را برای نوازشام از
تنات، به من سپردی، آری! من پوست لطیف سینه و گردنات را با حرارت تمام میبوسم،
گیسهای نمناکات را نوازش میکنم و انگار با بیصبری، تو را در خودم فرا میخوانم.
من تو را میخواهم. این لحظه. من به داشتن دوست، هیچ احتیاجی ندارم. چرا آنها این
مسأله را درک نمیکنند هان؟! چون تویی هست، من هستم. فارغ از همهی روابط از تو
روسپی نازنینام، ای فرشتهی سبکبال و خوشپرواز، ای عطر زیبایی و آزادی!
آری!
من ایستادهام، غرق تمنای تو. چنان بیتاب که خودم را سراسر به تو میبخشم تا بازت
یابم.
12.12.2013
مهدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر