سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

آزاد برای خودم

رها شو از خودت، اینک؛ دردهایت را به درختان بسپار و رخوت‏ات را به دریا رها کن. شام شور انگیزات فرا رسیده است و من چون تویی خیال‏زده، مشعوف به سپیدی. من تو ام، تو درد باش و من راوی تو تا هردو بپاییم. امید را یکسره رها نکن تا تو را به لحظه‏های خوشی بسپارم. تاریخ بزن، همچون آخرین تاریخ از سیاهی غمبار. زندگی بدون تو، نمی‏دانم چگونه می‏پاید؛ فقط می‏دانم بودن تو، نفس داستان‏های من است. اینک در من شو، خودت را در من رها کن، چون درد و رخوتی که به طبیعت‏اش بخشیدی تا دوباره سبز و شاداب شوند و همه‏ی دردها را ببلعند. من بدون وجود تو هیچ‏ام، ای تویی همیشه در من و من و تویی همیشه همدم.
***
سلام. امروز، چقدر روز قشنگی بود. البته شام‏گاهانش از همه بیشتر. هوایی به شکوه یک عالم بهشت. سراسر یک ساعت پیاده روی‏ام را زیر یک بالاتنه بودم و کُت‏ام را درآوردم گفتم حیف نیست که از این خنکای گوارا بی‏نصیب شوم! اتاق که رسیدم، دمادم شام بود، روی بالکن نشستم. سیگار دَر دادم و لحظه‏ای به درختان تاریک جلو اتاق‏ام خیره شدم. آنجا که در سکوت و تاریکی فرو خفته بود و لایه تنکی از مه، فراز آن را در بر گرفته و خیلی عظیم کلاغان، قارقار کنان، فرا رسیدن شب را اعلام می‏کردند. بی‏طاقت شدم و رفتم دوباره بیرون. رفتم تا کناره یک رودخانه. آنجا که تابستان گذشته، یک روز ما سه نفر آتش روشن کردیم. راست‏اش هوس‏ام برد که بروم تنهایی آتش روشن کنم. اما نشد. به دل‏ام رسید که اگر تا فردا شب برف اینجا را نپوشانید، خوب است به‏ات پیشنهاد بدهم بیایید اینجا خاطره گذشته را زنده کنیم. آتش روشن کنیم و لحظه‏ای صحبت و تنفس هوای صاف و پاک آن منطقه و سیب زمینی تو آتش بیندازیم....
 ***
صبح که از رختخواب خودم را کندم، انگار مثل باد سبک شده بودم. از رؤیایی که در طول شب دیدم، هیچ چیزی به خاطرم نمانده بود. دقایق پس از چاشت، سوی دفتر روزنامه شتافتم، پیاده و مثل همیشه غرق در خیالات شادی‏آفرین. در آخرین دقایق عصر نیز کنار رودخانه بودم. غرش آب، هیبت خوشایند و نسیم لطیف آواره از کوهستان‏های اطراف شهر آلماتی خودم، آسمان خاکی و ابرآلود با سگ‏های بولهوسِ پشمالو، جز زیباترین سوژه‏ها بود. تلفن‏ام را برداشتم و هوس کردم به یک دوست زنگ بزنم. پاسخی نشنیدم. به دومین دوست زنگ زدم، دوباره بی‏پاسخ ماندم. به سومین دوست زنگ زدم تا هوس قدم زدن‏های دو نفری را برآورده کنم؛ اما هیچ خبری نشد. چهارمی، با پیامی، تنها به ناراحتی از خودم افزود. انگار دیگر هوس آتش برپا کردن کنار رودخانه‏ای، لطفی گذشته را نداشت. نه آن لحظه‏های به ظاهر بهتر که از پس لحظه‏های لذت‏بخش تنهایی، گاهی همچون روزنه‏ای کوچک، نوری در من می‏افگند؛ ...
***
اما هیچ! هیچ هیچ! من مگر چیزی را از دست داده‏ام؟ چه چیزی را دارم به جز آزادی در تنهایی. چیزی بهتر از این در دنیا وجود دارد؟!
دیری نمی‏گذرد پس از دود یک سیگار، نامه‏ی کوتاه دریافت می‏کنم. انگار کلام‏ام- بی‏آنکه بفهمم- در کامش تلخی کرده است. با لحن صریح می‏پرسد، از چه چیزی ناراحتم؟ توقع دارد چه پاسخی برایش بدهم؟ بگویم واقعاً ناراحتم؟ هرگز، هرگز و هزار بار هرگز. مگر من غیر خودم‏ام؟ خودم که از هیچ کس دنیا ناراحت نمی‏شوم جز اینکه احساس کنم وجودم باعث ناراحتی کسی شده است. صراحتاً، هیچ چیزی آزاردهنده‏تر از این نیست که احساس کنم وجودم باعث آزار کسی شده است. اما من خوب سر و ته این روابط بی‏مزه را که تحت عنوان دوستی است، درک می‏کنم. برای همین، اینقدر بیگانه و منزوی‏ام. این امر، خود خواسته است. اگر نه یک دلیل قوی، تنها یا یک نیم‏بندبرهان، می‏گویم چون روابط دوستانه، به شدت محافظه‏کارانه و رسمی و شکننده است، واقعاً ارزش پایبندی ندارد. شاید به همین خاطر است که تنهایی را به همه چیز ترجیح دادم. من خوب می‏فهمم در مقابل کسانی متعلق به چنان جامعه‏ای، روابط دوستانه بیش از آنچه فکر کنی، بایستی محتاطانه باشد. ولی چه درد می‏خورد اینگونه روابط!
***
خدای من! ای خدای عزیز و ای آزادی! من مشکل خودم را به خوبی درک کرده‏ام، من بیش از هرکس در این دنیا، بر وضعیت خود واقف‏ام. مشکل من، در جسم و طبع‏ام نیست. مشکل من، در نوع نگاه‏ام به زندگی است. ساده‏تر بگویم مشکل من، در پیشه کردن بیش از حد سادگی و ساده زیستی است. این سادگی، تمام رفتار و گفتار و روحیات مرا تشکیل داده است. چه کسی درک خواهند کرد من به هیچ حرفی نمی‏فهمم جز حرف صریح و بدون کمترین تعارف و پنهان‏کاری. می‏دانم. امشب با تلخکامی تمام، به بیگانگی خودم پی بردم. من "مورسو" نیستم، من از نوع دیگر آن‏ام. مشکل من، در میل شدید من به صراحت است. مشکل من اینجاست که توقع دارم آدم‏ها به سادگی و عدم تکلف و تعارفِ دنیای کودکی، باهم رفتار کنند و خواست‏های شان را مطرح کنند. اما چون واقعاً آدمی مثل خودم را نمی‏یابم، من واقعاً بیگانه‏ام. باکی نیست. هیچ درد و رنجی از این بیگانگی ندارم. من از بودن در کنار کسی یا جمعی، بیزارم اگر شمه‏ای از آن آزادی و صراحت و سادگی وجود نداشته باشد. من خودم را به هیچ چیزی عوض نمی‏کنم حتا به داشتن فرشته‏ای.
***
اینک دباره من‏ام، فارغ از وسوسه، فارغ از هوس و اسیر زیبایی شب. احساس می‏کنم درد لذت بخشی- چنان وصف‏ناپذیر و باور‏نکردنی- سراسر وجودم را فرا گرفته است. آهای روسپی‏های نازنین من! با تمام بی‏میلی، اما سراسر هوس و وسوسه‏ام گرفته است برای تو فرشته‏ی نازنین‏ام. وقتی به گیس‏های خیس‏ات فکر می‏کنم، می‏روم سراغ لحظه‏ای که سرت را خم کردی، فراز شانه‏هایم را آرام آرام بوسیدی، خودت را برای نوازش‏ام از تن‏ات، به من سپردی، آری! من پوست لطیف سینه و گردن‏ات را با حرارت تمام می‏بوسم، گیس‏های نمناک‏ات را نوازش می‏کنم و انگار با بی‏صبری، تو را در خودم فرا می‏خوانم. من تو را می‏خواهم. این لحظه. من به داشتن دوست، هیچ احتیاجی ندارم. چرا آنها این مسأله را درک نمی‏کنند هان؟! چون تویی هست، من هستم. فارغ از همه‏ی روابط از تو روسپی نازنین‏ام، ای فرشته‏ی سبکبال و خوش‏پرواز، ای عطر زیبایی و آزادی!
آری! من ایستاده‏ام، غرق تمنای تو. چنان بی‏تاب که خودم را سراسر به تو می‏بخشم تا بازت یابم.

12.12.2013

مهدی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر