سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

بخشی از یک بخش ناتمام


شنبه، سیزدهم اکتبر
«تانیا»! من هم نمی دانم روزگارم به کجا خواهد کشید. هیچ نمی دانم، میان دریای شک و نومیدی غوطه می خورم. باری با خودم می گویم، ای کاش در این دنیا، آرزوها برآورده می شدند؛ ولی گویا نمی شوند. تنها فقط همین چیز ناشدنی است. من با طبیعت درگیر نیستم، طبیعت با من خصم نمی کند، حتا خیلی وقت ها درک ام می کند و همین مسأله باعث می شود تا دوباره به راه بیفتم. احساس می کنم هدف بزرگی هم ندارم تا به خاطر آن، بجنگم. حتا در چشم خودم یک آدم درمانده و ناچیز ام. کسی که به خوبی دنیایش تاریک شده و می رود در قهقرای گند و لجن آلود.
دیگر خسته ام. کسل و بی حال و بی رمق. دست و پایم می لرزد، مدام رعشه می خورد. این علامت پیری است؟ من که هنوز خیلی جوانم. سن ام به بیست و پنج نمی رسد. چطور ممکن است پیر شده باشم!.
اتاق ام همه پر از تکه پاره های کاغذ است. کاغذهای سیاه و خط خطی. نمی دانم چه نوشته ام؟ چه می خواهم بنویسم؟ آیا با نیروی پاینده و خستگی ناپذیر باید به عنوان مقاله هایم در هفته نامه اضافه کنم؟ نه، در حقیقت این را می خواهم. خیلی دلم می خواهد همه ی همکاران از کارهایم راضی باشند. دست کم چیزی بنویسم که بتواند هم با سیاست هفته نامه همخوانی داشته باشد و هم بتواند مرا از درون راضی کند. یعنی بخواهم وجدان ام را راضی کنم؛ اما انگار همه چیز بی مزه و رقت بار شده است. وقتی قلم می گیرم، سیاهی سنگین تری جلو چشمانم را می گیرد. بخواهم از خوشی های بشر و جامعه بنویسم تا وجدان ام راضی شود؟ چندی است به رغم تلاش هایم، از نوشتن در باب سیاست و موضوعات مربوط به آن، خود داری می کنم. دیگر چیزی برایم نمانده درون این لجنزار که بخواهم در باب آن بنویسم. وانگهی تنها فقط خوشی ها و لذت است، لبخند و ایثار و صداقت؛ ولی اگر در باب اینها بنویسم، به خودم دروغ نگفته ام؟
 ولی من مدام تاریخ می زنم. دشمنان خوشبختی من سواحل پاییزی تایگا نیست که تکرگ های سرد و سرگردانش، بخواهد کم کم در برابر آرزوهایی که در سر جور کرده ام، علم کند، نه هم چند بوتل ودکا و کنسرو و باقی مانده برای مأموریت دشوار. دشمنان خوشبختی من، ناشناخته اند، لحظه های نومیدکننده زندگی. تا حالا بیشتر از شاید هزار باری روی کاغذ تاریخ زده ام. می خواهم چیزی فراتر از این باشم. ولی هیچ. گویی هیچ! این لحظه های منفور، این جسم عصیان زده، این ذهن مغشوش و تخیل سودازده را راهی بسوی پیروزی نیست. برای همین، این بار همین تکه کاغذ نیمه سیاه شده را با همین چند کلمه، خط خطی می کنم و دوباره می اندازم روی اتاق تا به حجم ورق های ناتمام، بیفزاید. زیرا می دانم که دیر نمی پایم.

 م. زرتشت
بخشی از یک شاید رمان...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر