سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

زورق شکسته 3



لبخندی به سبک تنهایی
مهدی زرتشت/ 13 ام آوریل، پارک رئیس جمهور

چندی‏ست دوست‏پسر جدیدی یافته‏ام. البته یک آدم کم‏و‏بیش سادیست. روی نیمکت لم داده بودیم. عصر خلوت بود و سراسر آن پارک بزرگ و زیبا با بلندای مشرف به تپه‏های سبز و خانه‏های ییلاقی که بام‏های مختصرشان در اشعه‏ی آفتاب عصر دوشنبه، یکنواخت یکنواخت می‏درخشید، کاملاً خلوت بود. احتمالاً آغاز یک هفته پرماجرا بود و راستی که ما از سر اتفاق آنجا رفته بودیم.
صبح امروز داشتم یک جوره دامن را که همیشه در محافل خاص می‏پوشم، اتو می‏کشیدم تا برای فردا شب که جشن تولد دوست هم‏دانشگاهی‏ام بود، از قبل آمادگی بگیرم. در همین موقع، پیامی از طرف پسرم دریافت کردم. نوشته بود: «سلام اوکسانکا، ساعت 1 چاشت...» در فلانی کافه. نمی‏دانم چرا زود تسلیم شدم. گرچه اشتیاق چندانی نداشتم. کارهایی که از چند روز به اینسو انبار شده بود، سرزدن به خانه مادرم، ملاقات برخی دوستان دوران مدرسه،... همه مانده بود و من دیگر بی‏چون و چرا در سلک آدم‏های سربه هوا، تنبل و گریزان از مسئولیت‏های فردی‏ام درآمده بودم.
معمولاً شب‏ها وقتی روی تختواب‏ام می‏خزم، تازه یکبار تمام کارهایی را که در طول روز انجام داده‏ام، مرور می‏کنم. البته بعد از آن، تمام نیم‏بند وقت‏ام را صرف فکر در مورد این می‏کنم که امروز با دوست پسرم چگونه حرف زدم. حافظه خوبی ندارم. در کل تنها در همین مورد است که حافظه‏ام خوب کار می‏کند. جزئیات ملاقات بدون کمترین زحمتی، به ذهنم حفظ می‏گردد. البته که این همه، بازهم آزاردهنده است. چرا که روحاً آشفته‏ام می‏کند و همه چیز مطابق میل باطنی‏ام نیست. گویی، چیزی به اجبار مرا به ساحه رقت‏بار زندگی کشانده و اینگونه به ناحق به بازی فراخوانده شده‏ام. شاید همه‏ی مشکلات پای من است. من محور همه‏ی مشکلات‏ام.
دوست پسرم، مرا آغوش گرفت. داشت از بازوهایم، از آرنج‏ام، از لب‏هایم، از کومه‏ها و حتا کف دستم گاز می‏گرفت. آخر سر، مجبور شدم فریاد بزنم. باری، چند روز قبل به خاطر این کارش، حسابی دلخور شدم. تا اینکه شام فردای آن روز پسرک برای جلب رضایت من و نه عذر خواهی، چند شاخه رُز صورتی آورده بود دمِ دَر و بعد به خانم همسایه داده بود و توصیه کرده بود این هدیه را به دستم برساند. پیام کوچکی نیز نوشته بود. نوشته بود: «اوکسانکای نازنین‏ام! این بار هم مرا ببخش.» ماجرا اینجا تمام شد. من کوتاه آمدم و البته معلوم بود که بیشتر از این، نمی‏توانستم این کار او را تحمل کنم در کنار اینکه، برای این کار، دلائل دیگری هم داشتم.
فریاد زدم، سعی کردم از آغوشش فرار کنم، مقابله کردم اما دست‏های گوشتی او که به طرز خشن مرا گرفته بود، نمی‏گذاشت خودم را رها کنم یا بخواهم آنها را آرام در یکجا نگهدارم. در همین لحظه متوجه شدم مردی جوان روی نیمکت پهلوی ما نشسته و به زحمت صفحات کتاب تُنُک‏اش را ورق ورق می‏زند تا زمانی که نگاه‏اش به یکی از صفحه‏های آن متوقف می‏شود. نگاه‏های عمیق و نافذی داشت، حتا آنقدر زیرکانه که از کوچکترین فرصت، باز نمی‏ایستاد. نمی‏دانم آیا بخاطر ما آن نیمکت را برای نشستن انتخاب کرده بود؟ چون وقتی زیر نظراش گرفتم- ناخواسته- متوجه شدم تظاهر ظریفی در کارش نهفته است. علاوه بر آن، حضور او بدون هیچ واکنشی هم، سوال برانگیز بود. آخر یک آدمی که کتاب می‏خواند، طبیعتاً تلاش می کند مکان دنج و خلوت‏تری را برای خودش برگزیند. او که می دانست من سر و صدا می کنم؟ نه؟ با آنکه یکنواخت بود و سعی می‏کرد خودش را در سلک فرد بی‏خیال جلوه دهد، اما با کنج چشمانش، مرا زیر نظر داشت. هرچه بود، جوان جذاب بود، کفش کتانی سپید با شلواری به سیاهی پر کلاغ و بلوز آبی که روی سینه‏اش یک لکه پررنگ به سبک گوتیک نقش بسته، پوشیده بود. اندام لاغر، باریک و نحیفی داشت و موهای خرمالویش که تقریباً دراز بودند، کاهلانه روی چشمانش می‏ریخت و پسرک با حرکات ظریف دخترانه، مدام آن را کنار می‏زد.
ظاهراً خیلی تنها بود. هر از گاهی، سرش را از روی کتاب برمی‏داشت و به اطرافش- به آن خانه‏های ییلاقی در امتداد تپه‏های سبز کوه‏های آلمارسان و به چند ردیف درخت زیزفون و بید که  روی برگ‏های تمیزشان هنوزهم اشک باران صبحگاهی در شعاع آفتاب برق می‏زدند- چشم می‏دوخت. نگاه‏های عمیق و ظاهراً بدبینانه‏ای داشت. تا آنجایی که روی پیشانی کوچک‏اش، چند ردیف چین نازک پدیدار می‏شد. دلم می‏خواست بروم و در کنارش، لحظه‏ای بنشیم. تقریبا عصبانی شدم از اینکه اکنون داشتم در آغوش یک پسرک دیوانه‏خو و سادیست، مثل موجود در بند کشیده شده آرزوی آزادی می‏کردم. این پسرک مجنون دوباره گاز گرفت، تن‏ام درد گرفته بود، گویی با آن نگاه بدبینانه و قضاوت سطحی و دور از واقعیت، که گویی از پدرکلانش به ارث برده بود، و با آن اشک‏های دزدانه در پس نگاه‏های خُل‏اش، رفتار مرا محاسبه می‏کرد.
من هیچ حرکتی انجام ندادم. فقط به آن پسرک تنها و بینوا، نگاه کردم. سرانجام دستم را گرفت: «برویم. من تا جلو دَر همراهی‏ات می‏کنم...» اما پسرک گویی بی‏خیال ما بود. سرش به خواندن کتاب گرم بود. وانمود می‏کرد اصلاً عادت ندارد کوچک‏ترین نگاهی به آدم‏های اطراف‏اش بیندازد. به عمد از کنارش رد شدم. خیلی دلم می‏خواست در آخرین دقایق، نگاهم کند. موقعی که رد می‏شدم، سرم را کمی خم کردم تا درون آن صفحات را ببینم. نه، حقیقتاً خودم را خیلی به او نزدیک کردم. نمی‏دانم چرا؟ چه مقصودی از این کار داشتم. فقط یک اراده‏ی بیگانه بود که جسمم را به سمت او کشاند. مطمئن‏ام اگر دوست پسرک سادیست‏ام نبود، خودم را در آغوش او رها می‏کردم. آخر آن آغوش منزه برای من ساخته شده بود، آن دست‏های نازک و ظریف دخترانه برای نوازش موهای من ساخته شده بود گرچه خیلی مطابق میل نبود، آن نگاه‏های نافذ، تنها برای این آفریده شده بود تا به چشمان من زل بزند و آن لبان کبود ساخته شده بود تا پس از هر دقیقه، یکبار ببوسدم. خلاصه پسری بود با قوت تأثیر‏گزاری زیاد، از آنهایی که در اولین مواجهه، دل آدم را می‏دزدد.
***
شب است. دوشنبه شب. یعنی شب همین روز پرماجرا. قبل از اینکه روی تختخواب‏ام قرار گیرم، رفتم و جلو آیینه، خودم را دیدم. چشمانم به طرز وحشتناکی سرخ شده است. مست کرده‏ام؟ اما به مقایسه شب‏های قبل، حتا کمتر هم نوشیده‏ام. آیا چشمانم گریسته است؟ همین چشمان پرفروغ که هر روز نگاه‏های هوس‏جویانه خیلی‏ها را به سمت خودش جلب می‏کند؟ باورم نمی‏شود. چطور ممکن است؟
می‏دانم، امشب باالاخره به سختی به این نتیجه رسیده‏ام که میان من و این پسرک سادیست، هیچ نقطه مشترکی وجود ندارد. پس از رسوایی امروز، چند ساعت بعد- درست موقعی که ناقوس کلیسا در ساعت مشخص قبل از شام به صدا درامد، اکاترینا با دسته گلی از قول او، زنگ دَر را فشرد. من که تصمیم‏ام را گرفته بودم، دسته گل را جلو چشمان این زن انداختم زمین و زیر پا له‏اش کردم. فردا تصمیم دارم بروم پارک. تنهایی. بروم روی آن نیمکت که پسرک تنها لم داده بود و داشت داستایفسکی می‏خواند، بنشینم. خدایا! چه می‏شود اگر یکبار دیگر مرا از آن الطاف بی‏پایان حضور او و نگاه‏های دزدانه‏اش، مستفید کنی! من شادمان خواهم شد. مثل لحظه‏ای که اولین دوست پسرم را یافتم. ازت می‏خواهم فردا او را در کنارم بیاوری، با همان کتاب کوچک‏اش، من خودم را در آغوشش رها کنم و گوش بسپارم تا چگونه از آن حنجره سپید و زیبایش، داستان زن یا مردی خوانده می‏شود. خدایا! تو می‏دانی اگر نتوانم او را بیابم، خواهم مرد... و متواضعانه خم می‏شوم جلو تابلوی آویخته روی دیوار که در آن مریم و عیسی کوچک که دست‏های ناز کوچلویش را به سمت آسمان برده است، انگار به سوی کسی لبخند می‏زنند. خودم را به او می‏سپارم. گویی در آغوش مادرم هستم. بلند می‏شوم، قلم و کاغذ بر می‏دارم و می‏نویسم: «ای مرد بینوای تنها که از نگاه‏های نافذت عشق صمیمانه‏ای جاریست! فردا دوباره خواهیم دید. نه؟.»
***
از خودم می‏پرسم، آیا می‏توانم مثل او تنها باشم؟ وانگهی چگونه باید این همه را تحمل کنم؟ شاید او هم کسی را دوست دارد. یا شاید یک خیال محض در میان باشد. آیا نمی‏توانم او را برای همیشه در قلب‏ام حفظ کنم؟ این همه چگونه ممکن می‏شود؟ تلاش می‏کنم تا زندگی جدید‏تری آغاز کنم. شاید در همین تنهایی، لذتی نهفته باشد. مثل خود او. نگاه‏های سنگین و نافذش که انگار تمام کوه‏ها و تپه‏ها را زیر و رو می‏کرد، از کنار من می‏گذشت و می‏رفت تا دل کوه‏ها می‏ایستاد. می‏دانم، من در مقابل آن نگاه‏ها، از هیچ کمترم...
آری، من تصمیم‏ خودم را گرفته‏ام. دیگر هیچ کسی را نخواهم پذیرفت. اما در مقابل احساس سرخوشانه حضور او، رضایتمندانه لبخند خواهم زد. مثل او خواهم شد و لبخند خواهم زد به سبک تنهایی!
***
آن شب، اوکسانا در خواب دست پسرک تنها را گرفت، حتا جرئت کرد یکبار صورتش را به او نزدیک کند و لب‏های گرم و کبودش را ببوسد. خواب آرام و خوشایندی داشت. اشک‏های گرمش با خنده‏ی آمیخته از شادی، روی بالش ریخت و دوباره صبح با بانک خروسی که از دوردست‏ها صدایش به اطراف می‏پیچید، آغاز شد. آه اگر زمان می شکست، چه می‏شد؟
***
اوکسانای عزیزم!. باری به سرنوشت خودم می‏اندیشم. قلب من، پر از نفرت است. نفرت از گذشته. اکنون تنهایی- آن احساس ناب- از سوی کسی‏ست که هرگز نتوانستیم در قلب سنگی‏اش جایی برای خودم باز کنم. نه، تنهایی یک فاصله دائمی است، مرزی میان واقعیت و خیال. تنهایی همان آرزوهای بیهوده برای داشتن کسی است که هرگز سرنوشت‏اش با ما یکی نمی‏شود. اوکسانا! من تو را دیدم، گرچه سرم به کتاب گرم بود، تو را دزدانه پاییدم. خدا می‏داند در آن لحظه چه آرزوهای احمقانه‏ای باز سراغم را گرفت. من برای تو آرزو کردم، حتا حضور تو را تا اعماق جسمم حس کردم. از فاصله‏های دورتری که با قلب محزون پیش می‏رفتی، مثل خاطرات گذشته، رقت‏انگیز به نظرم رسیدی. نبودن، عشق من است، چون دردی در آن نیست. بودن هزاران حکایت غم‏آلود دارد، قلب سخت و سرد می‏خواهد. اکنون من‏ام به سبک شما لبخند می‏زنم: لبخندی به سبک تنهایی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر