سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

دفتر خاطره و رنگ


 مسافر غریب!

از کجا برگشته ای؟
***
شب بود
گوش کردم که کسی نجوا کرد:
«آیت لطف خدا در تن  توست»
دست کردم به کمند
پا گشودم به زمین
آسمانی آبی بود
قلب ما پر شادی بود
شب به سپیداری همانند می کرد
من به او چسبیدم که گفت: «عشق من! اگرت روزی نتابیدی...»
***
روزی با اشک الم
شکوه کردم از شب
آفتاب تن او،
بوسه های لب او،
دمی از زندگی و رؤیا گفتن او
همه رفتند به سیاهی
به شبی از ظلمت
و به پوچی که مرا برد به درگاه مرگ
***
آه! مرگ یک خاطره بود
آیتی از سحر زندگی باز آمد
آفتاب درخشید و رؤیا سبز شد
منی تنها اکنون
با امیدی به سپیدار بهشت
لب رود، سبز شدم
***
پاسی از شب گفتم:
عاشق ام
سبز شدم
زندگی باز آمد و شب!
شب به پایان آمد
سهم من لبخند است
به لبخند کسی که خدایم صدایش می زنم.

28 ام جولای 2013
هرات باستان

۲ نظر: