سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

زورق شکسته




28 آگست، کابل

قلب گرم
شب از شب می گذرد و روز از روز؛ اما هیچ نوری بر جا نمی ماند. آنچه باقی می ماند یک دنیا دلهره و دلتنگی است. اینجا قصه ی سرزمین آشنای ما، غم انگیز است و روزگار به غایت تیره و تهی از دلخوشی و غرور، خودش را به زوال خورشید همانند می کند: من در برابر طلوع آفتاب سبز شده ام، پسرکی لاغری اندام با کلاه پیک سفید در حالی که کتابهایش را به پشت بسته، راهی سرزمینی آرزوهاست. او می رود و من می ایستم، او قدم می زند و من هرلحظه در جستجوی این هستم تا در سخن بگشایم. سرانجام سرش را می بوسم و تقریباً در سکوت محض، رهایش می کنم. چشمانم را اشک گرفته و رخوت جانکاه، سراسر وجودم را گرفته است. دستش را که رها می کنم، انگار خودش را به امان خدا می سپارد. می رود، آهسته آهسته. یکبار می ایستد، به عقب نگاه می کند، به پرتو مشعشع خورشید صبح، به من که چون سنگی در جا خشکیده و با حدقه های پر از اشک، گامهای کوچک اش را می شمارم. نگاهش را می گیرد و به راهش ادامه می بیند. می بینم، و به دقت دلسوزانه ای، وراندازش می کنم. دست کوچکش را که روی صورت اش می کشد، می فهمم پسرک، دارد گریه می کند. می رود، می رود و در فاصله چندمتری، دوباره یکبار می ایستد. نگاه های غمبارش را به عقب اندازد و دوباره می بیندم که در خط موازی با طلوع آفتاب، ایستاده ام و انگار احساس می کند یک دنیا کوه غم برسرم فرود آمده است. دوباره صورت اش را بر می گرداند و دوباره آرنج های استخوانی اش بلند می شود. با دست راست اشک هایش را پاک می کند و می رود. می رود، می رود... تصویرش خیره تر و کوچکتر شده می رود. برای سومین بار می ایستد. می ایستد و دوباره به جانب شرق نگاه می کند. نمی توانم صدایش را بشنوم. از میان دریای اشک، جسمی نحیف و لاغری به کوچکی یک قناری بی تابانه کسی را می پاید. خودش است، کسی را پشت سرش می پاید، در شعاع آفتاب. نفس عمیقی می کشم، با غم و دلتنگی پس می دهم و سایه ام را می بینم که عبوس و غمگینانه، شور شورک می خورد. او می رود تا خودش را به زندگی بسپارد و من نیز. اکنون که غیبت او را چنین بی تابانه احساس می کنم، خیلی دلم می خواهد یکبار دیگر در کناره ی همان جوی آب، همان چند درخت و همان طلوع غمگینانه، خودم را دریابم و دوباره سرش را ببوسم و بگویم: تا دیدار بعد... همه جا نور است، همه جا تاریکی. گاه لبخند بدبینانه ای می وزد، گاه قلب امیدواری در من قد می کشد. خلاصه دنیا میان «هست» و «نیست» شناور است. گاه مرگ شیرین می نماید و گاه زندگی. فقط یک چیز درآور تر از همه چیز است: اسارت من. من اسیرم، اسیرم و به سرنوشت گریز ناپذیری تن داده ام. تن به هیچ. 

***
چه خورشیدی از افق کابل سرزده است! آه، این همه نور سرخ فام را چرا؟ این همه رخوت و غبار و نفس های تنگی که از سینه بیرون می دهم چرا؟ نه، خورشید امیدوارانه ای است، پرتو درخشانی دارد، گرم و صمیمانه است، آسمان چون گوی خوشبختی، سرزمین عصیان زده ی ما را به آغوش گرفته است، همه جا نور، همه جا رنگ از پس غبارهای تیره و ممتدی که هنوز همچون اوراح پریشان، آسمان شهر را می گردند. و من، من به سان کودک تازه متولد، بی جهت و بی اختیار، برای زندگی دست و پا می زنم، هی تقلا می کنم و گرسنه وار همچون کسی که سالها محکوم به مرگ بوده است، اینک نفس تازه ای برای زندگی یافته ام و سرخوشانه، به فردای گرم تر و خورشید فروزان تری چشم دوخته ام و آرزوهایم را یکی یکی کنار می گذارم می گذارم تا مگر بتوانم خودم را به واقعیت نزدیک کنم. اکنون می بایدم قبول کنم، رخوت تن ام، کابوس ام، نومیدی و اضطراب ام... همه از تن ام کنده می شوند، می روند و می روند و همچون دودی از غبار، در هوای محو می گردند. آنچه باقی می ماند، فقط من ام، فقط من، خودم با تنها خودم و دنیایی که درون آن نفس می کشم.
اکنون تا دیر نشده، بایستی بروم زیر دوش مؤمنانه، امروز مؤمنانه قدم بزنم، مؤمنانه به آسمان نگاه کنم، به زمین، به اطراف ام، به آدم ها و دل غریق در حضیض دلهره و تنهایی و نومیدی را به آسمان روشن و مصفا رها کنم تا امروزم را مؤمنانه آغاز کنم برای فردای پر از امید و شادمانی.
***
از پشت ابرها خورشیدی سر زده است. این همه نور، تاریکی را به کنار زده است. من ایستادم، در شعاع آفتاب. تن ام گرم است، باغم سبز، قلب ام پر از امید. خدای من! سرخوشم، امیدوار، چقدر مشعوف شده ام: به خودم، به برادرم، خواهرم و یک مادر فرشته خو و پدری که به نظر می رسد دیگر چیزی از آن غرور و خودخواهی جوانی اش نمانده است. خدای من! می خواهم در باغ، درختی بکارم، پر از گل، سبزه و شادی با پرنده هایی رنگارنگ. می روم به سوی باغ، به سوی روشنایی و خورشید. زندگی ام! حتماً در انتظار سبز شدن ام هستی. نه؟ من ام در انتظار تو.
چهار شنبه، دفتر م. ملی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر