سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

نیمی از من و تمامی از تو

1
جوان! به چه می اندیشی؟ به بهشتی که فکر می کنی رؤیاست؟ مگر یک عمر خیالبافی نکرده ای؟ نکند هنوز هم به تقلید از «مثل» افلاطونی، دنبال دنیای دیگری؟ حقا که تو انسان استثنایی هستی!
اکنون که خزان رسیده است، دلتنگ چیزی/ کسی نیستی؟ واقعاً که! به چه می اندیشی؟ به حرفهای رفیق الدنگ ات یا مصاحب بی سواد ات که هیچ غروری از فهم و دانایی قلیل خود ندارد بلکه در عوض، بر حماقت اش با اعتقاد تمام پافشاری می کند؟ بگذار من خاطره ات را بازگو کنم و تو گوش کن آیا چیزی از آن روزها به خاطر داری! تو، جوان!
فرد سرزده: «خب، بگو ببینم شما مسلمانید؟»

«نه، نه. من مسلمان نیستم.»
«خب، پس چه هستید؟»
«انسان.»
«هه هه... منظورم این است که پیرو کدام دین اید؟»
«باید پیرو دینی باشم؟ من به هیچ دینی اعتقاد ندارم.»
«آهان، که اینطور.»
مصاحب احمق، روز بعد با بغض از دوست خیالباف گلایه می کند:
«تو فکر می کنی،فکر می کنی وقتی با جسارت می گویی مسلمان نیستی، این مردم خوش شان می آید؟»
«هه هه... چه قدر ساه ای! آخر احمق جان! قضاوت تو، مثل خودت است. دغدغه ی من، آزادی است. هیچ توفیری به حالم نمی کند که برای دلخوشی کسی- یک آدم نهایتاً احمق- بگویم مسلمان ام یا پیرو فلان دین ام. برای من، هیچ چیز مهم نیست جز یک چیز: اینکه صادقانه به سوال دیگران پاسخ دهم و اعتقادم را از هیچ کسی پنهان نکنم.»
و تو، می اندیشی «چه مصاحب کودنی، بیچاره فکر می کند برای رضای خاطر کسی- به فرض او برای خوش بینی یک بی دین- می گویم من مسلمان نیستم. نیستم و این دین، هیچ ربطی به من ندارد و ارزشی هم به آن قائل نیستم. اصلاً اینطور فکر کن که بسان انسانی هستم که هیچ چیز از این دین، نشنیده ام...»
بهرحال، من فکر می کنم یک چیز را در ارتباط به قضاوت مصاحب کودن ات، نادیده گرفته ای. می دانی آن چیست؟ مرد بیچاره فکر می کند تو اسلام را به اعمال چندتا تروریست، انتحار کننده، آدم کش و احمق خلاصه کرده ای. من هم می دانم که این فکر  مصاحب «احمق» ات، به اندازه قضاوت اولی اش، ساده لوحانه است. و قضاوت تو در مورد مصاحب ات این است که با خودت می گویی: «انسان بیچاره، توقع بیشتری از خودت ندارم، تویی که در تمام عمرت، نیم سفاره مطالعه نکرده ای و یک دفعه هم خودت را مورد پرسش قرار نداده ای. در عوض، آنچه از دین و دنیا و زندگی و انسان به تو رسیده است، از دهن گشاد چند ملا است. همان مبلغین باالذات احمق که شغل شان شیادی و منافقت است. می دانی! من اسلام را به بند تنبان خود بسته ام و اکنون فراتر از هر دینی، به دنبال خدا و انسانیت ام. تو چه می دانی من برداشتم از دین چیست؟ می دانستی که به اعتقاد من، دین میراث حماقت بشر است؟ و بزرگترین دروغی که با ادعای نجات توده ها، آنها را یک عمر به زیر یوغ کشیده است! و به گردن آنها، افساری نهاده است تا به دنبال صاحبان خود به راه افتند. آخر دیوانه ی مجول! نماز تو، در نهایت چه معنا می تواند داشته باشد؟ خدای من، بنده و برده نمی شناسد. او می گوید: خودت باش، انسان باش. همین کافی است. او از انسان نخواسته است جلو اش دولا شود. و تو، روز پنج بار جلو خدا دولا می شوی.»
حالا زیادی به خودت سخت نگیر جوان! برو قدم بزن. می بینی، خزان از راه رسیده است. شاید به این خاطر، قدری دلتنگی. فکرش را نکن و بگذار قلاده و افسار در گردن کسانی که آن را می پرستند، شرنگ شرنگ بزند. می دانی! چه کسی می داند شاید دوام دنیا، در همین است. در دستان گله و چوبان.


یادداشت خزانی، یازدهم سپتامبر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر