سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

کلاغچه‏ی خبیث و آقای ملوس

مهدی زرتشت

آشنایی‏ام با آقای ملوس، بر می‏گردد به سالها قبل. زمانی که پسربچه‏ی خردسالی بیش نبودم. باغی از سیب منحصر میان محوطه‏ای از سنگ‏دیره که آفتاب به سختی از لای شاخسارهای ممتد‏اش عبور می‏کرد، جلو خانه برپا بود. طوری که فکر کنی انگار این باغ، از ازل اینجا بوده است. برای من، این باغ تنها برای سیب‏های گنده زرد و سفید رنگ‏اش خواستنی نبود؛ بلکه سنجاب‏های ملوس‏اش با جثه‏های ریز و زیبا که اکثر مواقع روز و بخصوص شامگاهان مست از عصر سیب‏ها، شادمانانه روی شاخسارها می‏پلکیدند، خواستنی‏تر و شعف‏انگیزتر از همه چیز بود. دی‏روز ساعت‏های غروب دوباره به یاد کودکی‏هایم افتادم. به یاد لحظه‏هایی که به تماشای جست و خیزهای هشیارانه سنجاب‏های باغ پدر بزرگ خیره می‏شدم و دلم از شادیی که در سیمای زیبای آنها می‏جوشید، از شادی و شوق پر می‏گشت. ما به آنها اسم موش گذاشته بودیم. می‏گفتیم موش. همین. و واقعاً آن آقا موشه‏هایی ملوس، لحظه‏های سرخوشانه‏ی کودکی را دوچندان می‏کرد.
نزدیکی های غروب در حالی که چند تیف نور خیره سرخ فام از لای شاخسارهای جلو کلکین داخل اتاق تابیده بود، ناگهان صدای شرشر ریز نقش از پاهای کوچکی درون محوطه درختان پرشکوه، بلند شد. فهمیدم این صدای شرشر، مال کدام پاهاست. زیرا هر صبح همین که از خواب می پرم، اما می روم بالکن، از فرازی به بلندای چهار منزل به شاخسارهای درخت جلوی خیره می شوم و سعی می کنم دوست نازنین آقا موشه ملوس را پیدا کنم که این بار با چه اطواری به بازی نشسته است.
رفتم بالکن. خورشید هنوز کاملاً غروب نکرده بود و درون چند رج ممتد از درختان، نور سپید و خیره کننده موج می زد. دیدم آقا موشه ی ما روی سبزه های و خس و خاشاک می پلکد. با گام های چابک این سو و آنسو می شود و لحظه ای نیست که آرام گیرد. آنقدر مفتون اش می شوم که اگر ساعت ها به تماشایش بنشینم، خسته نمی شوم. او روی زمین نمناک و آگنده از کُپه های علف گشت و گذار می کرد، ظاهراً دنبال غذا بود. و من، کمره ام را برداشتم و شروع کردم به شکارش. اقای ملوس همچنان این طرف و آن طرف می شد تا زمانی که یک مرغ لعنتی پیدایش شد: کلاغچه ی بدرنگ. مرغی بدجنس و زیادی بد و پر از سوء تفاهم. مرغی که حتا از کودکی، ازش متنفر بودم و انگار خدا به ناحق به او پر و بال داده است. در این لحظه آقا موشه بر فراز توته سنگ خاکستری ایستاده بود، کلاغچه آمد و ناگهان منقار پلید اش را به سر آقای ملوس کوبید. اقای ملوس یکهو ایستاد و رک به چشمان خبیث کلاغچه نگاه کرد. کلاغچه که بی شرمانه و خیلی هم خبیثانه ژست حمله برای بار دوم گرفته بود، کمی به جلو خزید اما آقا موشه پا به فرار گذاشت. آمد تا زیر کلکین و بالکن که من در آن قرار داشتم و آن لحظات را ثبت می کردم. جمع این مرغ های نامرغ، زیاد شد. سه تا شدند تا زمانی که دیگر خلق آقا موشه تنگ شد و پرید برشاخسارهای آن تنه ی نیرومند درخت که خانه اش در آن باشد. رفت و رفت و لای برگ ها ناپدید شد.

این یادداشت برای یک دوست ام. دوست ام که تنها او می داند چقدر این آقاهای ملوس را دوست دارم.

عکس از دی روز



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر