سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

چشم انتظار

پنج شنبه 17ام اکتبر

 شب رسیده است، پاییز است، چراغ‏ها سوسو می‏زنند، ستاره‏ها هم. من اما برخواسته از خواب آشفته‏ای، همچون دربندی پا به فرار پیاده راه‏های خلوت را می‏پیمایم، با پیمانه‏ای در دست و با قلب سرشار از امید و زبان پر از سخن. به دور و درازای آینده فکر می‏کنم، من کی هستم؟ حالا کی‏ام و دی‏روز چگونه گذشت؟ کودکی روزهای خاطره‏انگیزی بود، نمی‏دانم چرا مدام به گذشته فکر می‏کنم؟ می‏رسم به کنار باغ، درختانی که سر به آسمان می‏سایند، چراغ‏هایی فروزان و دانه دانه باران پاییزی. دو دوست بر نیمکتی کز کرده، چشمان درخشان‏شان همچون مرغ سرگردان به هر سو می‏چپند، و نگران و هراسان که نمی‏دانم چه توضیحی از من می‏طلبند. خم می‏شوم، جرعه می‏ریزم، می‏نوشیم و اندک هورا می‏کشیم و سیگار روشن، از هر در سخن می‏گوییم. بر می‏گردم، تنهای تنها، تو گویی که تنها‏ترین انسان روی زمین‏ام، فاصله‏ی سرپناه را از میان درختان ممتد تیره و در شرف تابش دوردست چراغ‏ها، متفکرانه می‏پیمایم. می‏رسم و دوباره تن تاریک را در دست گناه رها می‏کنم به امید آخرین پایان و به آرزوی تازه‏ترین شروع. روشنایی صبح- آن نور تیره و پایدار و استوار- که از کلکین سرمی‏زند، امید تازه‏ای است. به صبحی چنین پاییزی، برای آغاز دوباره و فرار از تن تاریک و زندان، فریاد می‏زنم:

من گفته بودم همسفرم باش؟
من و این تن تاریک
و
دنیای پر از زشتی؟
بر می‏خیزم
از میان هزار قبر
و تن‏ام را
در دریای آفتاب
غوطه می‏زنم
چه باک از تصاویر کژ دیوارم
مرا چون گمشده‏ی خودم
لای گندم‏زارهای دهکده‏ام جستجو کن
کنار رودخانه‏ای
به همنشینی ماه
با ورقی عرض حال
از سرنوشت غمبار و مکدرام
و نگاه‏های خیره به آب و آفتاب

که برای آغاز دوباره خود
حیات دوباره می‏طلبد.



م. زرتشت، از مجموعه سرده‏های ناتمام (رؤیا زده)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر