سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

از دفتر «رؤیای آغاز»


 رفیق عزیز! ای خیال دوست‏داشتنی! می‏دانی، چشم در چشم گذشته دوخته‏ام، مانده به هیچ. چه روزگاری فلاکت‏باری! از هزاران خاطره می‏گذرم، از هزاران دلتنگی عبور می‏کنم، می‏رسم بر لبه‏ی پرتگاه: میان پوچی و مرگ. دیری‏ست آرزوها به فنا رفته‏اند، همه چیزی که فکر گمان برده می‏شد راست باشد، دروغ بودند، خورشید گرما نداشت و آفتاب روشنایی، سپیدارها، یک مشت غبار پریشان بودند که شگوفه‏ها را خوردند، صحرایی آراسته به گل و نسیم بهار، خزان مرگ‏خیزی بود که بر قلب زار و بینوایم وزید و نهال امید را بی‏ثمر کرد، روح رؤیا زده‏ را آشفته ساخت، شبی که زیر خنکای اواخر زمستان بر باریک‏راه خاکی وسط کوه نشسته بودم، شبی که دستم را لای گیس‏های پریشان‏اش کردم، شبی که گردن‏اش را بوسیدم، دمی که نیمه‏های شب انگشتان مهربانش از خواب بیدارم کرد، شبی که کنارم خوابید و شبی که لب در لب بوسه ستاندیم، در دل کابوسی جاری گشت و حکایت مرگبار آفرید. همه رفتند و چیزی از آن خوشی‏های معصومانه باقی نماند تا چادر سیاه شب را که با ظلمت شیطانی و آهنگ زودرس عصیان آمیخته است، به کنار زند و صبحی پدید آید به شادی روزی که احساس کردم دنیا بستر آرام دریاست.
....
نه نه، نمی‏خواهم به بدی فکر کنم، جسمم، مال دنیای دیگری‏ست، من مال دنیای خودم ام. صبح امروز که از خواب بلند شدم، با تن عرق‏خورده و سست، به آفتاب صبح خیره شدم، به سپیدارهای ممتدی که از گوشه‏ی آسمان، از کنار چشمه‏ی جوشان، از لای شاخسارهای انبوه باغ، حجاب مخملین افگنده بودند، نوری به سپیدی شیر، اکناف و احشای تاریک را روشن کرده بود و پرنده‏های مست، زوزه‏کشان سرود زندگی را می‏سراییدند. دست بردم به دوات، به قلم و دفتر و هم‏زمان در بازگشت به رؤیای خوش، در بازگشت به روز زیبا و شب مصفا و در گذر از خمِ کوچه‏های واقعیت، شادمانانه نامه نوشتم، گفتم: معنای زندگی، در بازیافتن خود است. آغاز، شروع زندگی است، درست وقتی که خود را از درون زندگی بر لبه‏ی صفه‏ مرمرین کشیده‏ایم، از لای احشای تاریک، از میان تلواری سیاهی و سکوت و رخوت جانکاه و ویرانگری و از درون تابوت عصیان و ناپاکی، اشک و رخوت، زشتی و تباهی. زندگی از جایی شروع می‏شود که از درون زندگی برخیزد- از قعر تاریکی- و همچون روح بازیافته برای خود، زیبایی‏های گل و درخت و دریا و چشمه و سپیدار و غروب و خدای خوابیده در شاخه گلی را با اکسیر آزادی ملهم کرده و به روح شیدایی تقدیم کند تا از حضیض غم به اوج روشنایی جهیده و ذات پر از ناخوشی و رنج را با چشمه‏ی عشق، تعمید دهد.
اینک من خودم را باز یافتم. من آن روح شیدای خیال پرورام که چیزی به انسانیت و صلح، به خضوع در برابر زیبایی و خدایی که در شرشر خروشان چشمه‏ی جوشان جاری‏ست، و جاری در سپیدار فرود آمده از کنج آسمان پاک، به سرخی گلبرگی و به تلؤلؤ حباب بلورین که خورشید گرم را به گرمی قلب‏ام، به آغوش سپرده است. من‏ام، دوباره من، خیره به آفتاب و لبخندزنان به پگاه فروزان و مصفا، عَلَم زندگی را در امتداد ستاره و سپیدار به باد می‏دهم. دوباره من‏ام، دوباره من، مشعوف به دنیا و برای آغاز دیگرام، رؤیای تازه‏ای می‏آفرینم و لشکری از فرشته‏های آسمان را بر ذات مقدس‏اش، به سجده فرا میخوانم.
اینک، آغاز شروع شده است، دست بر گردن یار، خیره به انوار آسمانی شب، گوش به فرمان باد و شکسته و خاموش بر شرشر شیدای آب و همنوا با غزل آزادی که در جویبار زندگی نجوای بودن سر داده است. اینک، و از این لحظه آغاز، بازگشت و تن رنجور و روح شکسته را از حضیض تاریکی و مرگ فرو ربود و برد تا سرزمین ستاره‏های فروزان به باغی از زندگی و سپیدارهای فروزنده و جاری کرد ام در بستر خاموش شب و در پهنای ابدیت فروزان تا خنده‏های بلند فروخورده‏ی زمان را از دل خاطرات رنجور بیرون کرده و به حالی نشاط‏مند هدیه کنم: به خدایی که در خدایی هیچ خدای نمی‏گنجد و به روح سازگار و قلب شیدا و هدیه به همه‏ی آزادی.

***
مهدی، شب آرام و خاموش، شبی از شب های آلماتی پنج‏شبه 24 اکتبر 2013


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر