رفیق عزیز! ای
خیال دوستداشتنی! میدانی، چشم در چشم گذشته دوختهام، مانده به هیچ. چه روزگاری
فلاکتباری! از هزاران خاطره میگذرم، از هزاران دلتنگی عبور میکنم، میرسم بر
لبهی پرتگاه: میان پوچی و مرگ. دیریست آرزوها به فنا رفتهاند، همه چیزی که فکر گمان
برده میشد راست باشد، دروغ بودند، خورشید گرما نداشت و آفتاب روشنایی، سپیدارها،
یک مشت غبار پریشان بودند که شگوفهها را خوردند، صحرایی آراسته به گل و نسیم
بهار، خزان مرگخیزی بود که بر قلب زار و بینوایم وزید و نهال امید را بیثمر کرد،
روح رؤیا زده را آشفته ساخت، شبی که زیر خنکای اواخر زمستان بر باریکراه خاکی وسط
کوه نشسته بودم، شبی که دستم را لای گیسهای پریشاناش کردم، شبی که گردناش را
بوسیدم، دمی که نیمههای شب انگشتان مهربانش از خواب بیدارم کرد، شبی که کنارم
خوابید و شبی که لب در لب بوسه ستاندیم، در دل کابوسی جاری گشت و حکایت مرگبار
آفرید. همه رفتند و چیزی از آن خوشیهای معصومانه باقی نماند تا چادر سیاه شب را
که با ظلمت شیطانی و آهنگ زودرس عصیان آمیخته است، به کنار زند و صبحی پدید آید به
شادی روزی که احساس کردم دنیا بستر آرام دریاست.
....
نه نه، نمیخواهم
به بدی فکر کنم، جسمم، مال دنیای دیگریست، من مال دنیای خودم ام. صبح امروز که از
خواب بلند شدم، با تن عرقخورده و سست، به آفتاب صبح خیره شدم، به سپیدارهای ممتدی
که از گوشهی آسمان، از کنار چشمهی جوشان، از لای شاخسارهای انبوه باغ، حجاب
مخملین افگنده بودند، نوری به سپیدی شیر، اکناف و احشای تاریک را روشن کرده بود و پرندههای
مست، زوزهکشان سرود زندگی را میسراییدند. دست بردم به دوات، به قلم و دفتر و همزمان
در بازگشت به رؤیای خوش، در بازگشت به روز زیبا و شب مصفا و در گذر از خمِ کوچههای
واقعیت، شادمانانه نامه نوشتم، گفتم: معنای زندگی، در بازیافتن خود است. آغاز،
شروع زندگی است، درست وقتی که خود را از درون زندگی بر لبهی صفه مرمرین کشیدهایم،
از لای احشای تاریک، از میان تلواری سیاهی و سکوت و رخوت جانکاه و ویرانگری و از
درون تابوت عصیان و ناپاکی، اشک و رخوت، زشتی و تباهی. زندگی از جایی شروع میشود
که از درون زندگی برخیزد- از قعر تاریکی- و همچون روح بازیافته برای خود، زیباییهای
گل و درخت و دریا و چشمه و سپیدار و غروب و خدای خوابیده در شاخه گلی را با اکسیر
آزادی ملهم کرده و به روح شیدایی تقدیم کند تا از حضیض غم به اوج روشنایی جهیده و
ذات پر از ناخوشی و رنج را با چشمهی عشق، تعمید دهد.
اینک من خودم را
باز یافتم. من آن روح شیدای خیال پرورام که چیزی به انسانیت و صلح، به خضوع در
برابر زیبایی و خدایی که در شرشر خروشان چشمهی جوشان جاریست، و جاری در سپیدار
فرود آمده از کنج آسمان پاک، به سرخی گلبرگی و به تلؤلؤ حباب بلورین که خورشید گرم
را به گرمی قلبام، به آغوش سپرده است. منام، دوباره من، خیره به آفتاب و
لبخندزنان به پگاه فروزان و مصفا، عَلَم زندگی را در امتداد ستاره و سپیدار به باد
میدهم. دوباره منام، دوباره من، مشعوف به دنیا و برای آغاز دیگرام، رؤیای
تازهای میآفرینم و لشکری از فرشتههای آسمان را بر ذات مقدساش، به سجده فرا میخوانم.
اینک، آغاز شروع
شده است، دست بر گردن یار، خیره به انوار آسمانی شب، گوش به فرمان باد و شکسته و
خاموش بر شرشر شیدای آب و همنوا با غزل آزادی که در جویبار زندگی نجوای بودن سر داده
است. اینک، و از این لحظه آغاز، بازگشت و تن رنجور و روح شکسته را از حضیض تاریکی
و مرگ فرو ربود و برد تا سرزمین ستارههای فروزان به باغی از زندگی و سپیدارهای
فروزنده و جاری کرد ام در بستر خاموش شب و در پهنای ابدیت فروزان تا خندههای بلند
فروخوردهی زمان را از دل خاطرات رنجور بیرون کرده و به حالی نشاطمند هدیه کنم:
به خدایی که در خدایی هیچ خدای نمیگنجد و به روح سازگار و قلب شیدا و هدیه به
همهی آزادی.
***
مهدی، شب آرام و خاموش، شبی از شب های آلماتی پنجشبه 24 اکتبر 2013
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر