سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

هنر!

اولین روزی بود که داشتم تدیریس میکردم, و همیشه در این فکر بودم که من یک دبیر ام و مطمینم که دانش آموزانم از من کمتر می فهمند, اما نه
وقتی وادر کلاس درسی شدم و داشتم با دانش آموزانم تازه آشنا میشدم که یکی از انها صدا زد که میشه درس را آغاز کنیم نه اینکه وقت مان را برای معرفی خرچ کنیم. برای یک لحظه ی محو ان دانش اموز شدم چون واقعا ارزش وقت را میدانست و منم شیفته اش شدم.
من دبیر هنر تاریخ بودم که برایشان میخواستم زیباترین هنر دنیا را معرفی کنم و میشود کسی هم عاشق اش بشود در دوران تدیریس هنر و معرفی ان که همیشه من عاشق اش بودم.
آری! تازه آغاز کردم به معرفی کردن هنر و یا فن زیبایی قرن 1757 از کشور فرانسه و سایر کشورهای دیگر اروپا, اما متاسفانه که اصلا به من ضرورت نبود.. چون من فراموش کرده بودم که در دانشگاهی وظیفه ام را اجرا میکنم که انجا مهمتر از همه چیز انضباط فردی بود و هر دانش آموز نظر به استاتوس فامیلی و ثروت انها وارد دانشگا میشدند, نه اینکه چقدر میان انها میتواند بهترین ها هم باشند که هیچ گاهی شانس برای وارد شدن ان دانشگاه را نداشتند.
کترین! یک از بهترین دانش آموزانم که واقعا خیلی زیبا و دوستداشتنی بود اما تنها کمی مغرور چون فکر میکرد که دنیایی نویسنده گی اش یا شاعری اش خیلی زیباتر از فن است.. اما زیریک و ذکی بود خیلی باهوش و ممتاز.
هر روز در مجله نیویارک تایمز مقاله های فیمینیستی و اجتماعی اش را میخواندم, اما روزی در باره ی من نوشت. بامدادی زیبای بود چون نسیم سرد گونه هایم را احساس میکرد و مرا پنهای میبوسید اما من با لبخند معصومانه ام از کنارش رد میشدم..
کترین! همیشه با من در جنگ بود چون فکر میکرد که من خیلی لبرال هستم و از اینکه 30 سالم است و تا حال ازدواج نکردم و یا طفل بدنیا نیاورم از نظری او خیلی بد بود, چون کترین گمان میکرد که زنها برای همین بدنیا میایند که ازدواج کنند و طفل بدینا بیاورند و هر انچه همسرش برایش میگه انجام بدهد.
من تلاش میکردم در کناری هنر برای هر یک انها بی آموزم که انتخاب خودشان را داشته باشد و سعی کنند که همیشه انها باید خود شان باشند. اجازه ندهند دیگران برای انها تصمیم بگیرند.
کترین سال دوم دانشگاه اش بودم که ازدواج کرد و در شب دوم ازدواج اش یعنی زندگی مشترک اش همسرش او را رها کرده رفت نیویارک برای کار, و همینطور همیشه منتظر میماند تا همسرش بیاید و لحظه ی انها با هم زندگی کنند و به هم عشق بورزند, اما متاسفانه که او تنها همیشه در انتظار بود و همسرش هیچ گاهی وقت نداشت برایش..
خواهر کترین همچنان یک از دانش آموزانم بود که همچو کترین دوستداشتنی و زیبا و ممتاز بود, اما خوبی هایش بهتر از کترین بود تا زمانیکه او از من میشنید و همیشه مرا یک از بهترین انسانهای میشمرد که در زندگیش بزرگترین نقش را داشتم. آری! چون تلاش میکردم که او عاشق همانچه باشد که او خودش میخواهد و تلاش کند برای اینکه روزی او خودش بتواند برای خودش بهترین ها را انجام بدهد تا نشود پیشمان و پریشان از زندگیش ناراضی باشد.
کرسمیس امد و سردی زمستان بیشتر شد, دانش اموزان و دبیران دانشگاه رفتند سوی تعطیلات زمستانی تا سال نو را یعنی 1954 را با فامیل شان سپری کنند. اما من بودم همانجا و تلاش میکردم که خودم را مصروف کنم با چیزهای که خوشحالم میکنند, مثلا نقاشی و یا کتاب خواندن.... همینطور مصروف بودم که در اتاقم باز میشود و صدای مردی میاید که من همیشه عاشق اش بود و عاشق تر شدم وقتی او برای من میل ها دور کنارم امده بود برای اینکه سال نو را باهم سپری کنیم, و باهم رفتیم کافه نوشیدیم, رقصیدیم و خندیدیم که او زانو میزند و دستم را گرفته روی خیابان سرد زمستان و حلقه ی را دور انگشتم وارد میکند و از من میخواهد که میتوانم همیشه مال او باشم؟ همسفر, همراز, و همسر او باشم؟
من بی انکه به خوبی ها و بدیها بی اندیشم و گفتم نه! چون میخواستم دنیا را عوض کنم و همزمان میدانستم که خیلی چیزها را از دست میتم.. که یکی از انها عشقم بود که دیگر از من نبود..
کرسمیس گذشت و باز هم سال دیگر درسی آغاز شد و من جدیتر کار میکردم و سلوب های کلاس هایم را هم تغیر دادم. دانش آموزانم خیلی با من راحت بودند, کم کم داشتم احساس راحتی میکردم و هر روز دانش آموزانم هم با من و متد درسی ام عادت میکردند.
کترین از همسر طلاق گرفت و به دانشگاهی هنری فرانسه درخواست فرستاد و قبول هم شد. خواهرش همچنان از همسرش طلاق گرفت و داخل دانشگاهی هاردورد امریکا رشته ی حقوق را میخواند. همین طور تمام دانش آموزانم خیلی شاد و لبرال شدند و دیگر اموختند که زن بدنیا نمیاید که تنها ازدواج کند و یا طفل بدنیا بیاورد چون زن هم میتواند کسی باشد که امروز است.
و من دیگر پیشمان نبودم که عشق زندگیم را از دست داده بودم چون در بدل ان خیلی چیزهای دیگری بدست آوردم, چه فرق میکند که من دنیا را عوض نمیتوانستم مگر توانستم که بعضی ها را راهی درست را رهنمای کنم و اولین سال درسی ام که تدریس میکردم جالبترین سالهای زندگیم بود. چون هنر زیباست و هنر ان است که تو بتوانی انرا نمایان کنی.. آری من بهترین هنر نما ام.
اندیشه شاهی.

..................
اندیشه! ممنون از داستانت. با اجازه خودت این داستان را در وبلاگ ام گذاشتم.
هرات، 11 ام آگست 2013

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر